مولانا

مولانا

بخش ۹ - گمان بردن کاروانیان که بهیمهٔ صوفی رنجورست

۱

چونک صوفی بر نشست و شد روان

رو در افتادن گرفت او هر زمان

۲

هر زمانش خلق بر می‌داشتند

جمله رنجورش همی‌پنداشتند

۳

آن یکی گوشش همی‌پیچید سخت

وان دگر در زیر کامش جست لخت

۴

وان دگر در نعل او می‌جست سنگ

وان دگر در چشم او می‌دید زنگ

۵

باز می‌گفتند ای شیخ این ز چیست

دی نمی‌گفتی که شکر این خر قویست

۶

گفت آن خر کو بشب لا حول خورد

جز بدین شیوه نداند راه کرد

۷

چونک قوت خر به شب لا حول بود

شب مسبح بود و روز اندر سجود

۸

آدمی خوارند اغلب مردمان

از سلام علیکشان کم جو امان

۹

خانهٔ دیوست دلهای همه

کم پذیر از دیومردم دمدمه

۱۰

از دم دیو آنک او لا حول خورد

همچو آن خر در سر آید در نبرد

۱۱

هر که در دنیا خورد تلبیس دیو

وز عدو دوست‌رو تعظیم و ریو

۱۲

در ره اسلام و بر پول صراط

در سر آید همچو آن خر از خباط

۱۳

عشوه‌های یار بد منیوش هین

دام بین ایمن مرو تو بر زمین

۱۴

صد هزار ابلیس لا حول آر بین

آدما ابلیس را در مار بین

۱۵

دم دهد گوید ترا ای جان و دوست

تا چو قصابی کشد از دوست پوست

۱۶

دم دهد تا پوستت بیرون کشد

وای او کز دشمنان افیون چشد

۱۷

سر نهد بر پای تو قصاب‌وار

دم دهد تا خونت ریزد زار زار

۱۸

همچو شیری صید خود را خویش کن

ترک عشوهٔ اجنبی و خویش کن

۱۹

همچو خادم دان مراعات خسان

بی‌کسی بهتر ز عشوهٔ ناکسان

۲۰

در زمین مردمان خانه مکن

کار خود کن کار بیگانه مکن

۲۱

کیست بیگانه تن خاکی تو

کز برای اوست غمناکی تو

۲۲

تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی

جوهر خود را نبینی فربهی

۲۳

گر میان مُشک تن را جا شود

روز مردن گَند او پیدا شود

۲۴

مُشک را بر تن مزن، بر دل بمال

مُشک چه‌بْوَد نام پاک ذوالجلال

۲۵

آن منافق مُشک بر تن می‌نهد

روح را در قعر گُلخَن می‌نهد

۲۶

بر زبان نام حق و، در جان او

گَندها از فکر بی ایمان او

۲۷

ذکر با او همچو سبزهٔ گلخنست

بر سر مبرز گلست و سوسنست

۲۸

آن نبات آنجا یقین عاریتست

جای آن گل مجلسست و عشرتست

۲۹

طیبات آید به سوی طیبین

للخبیثین الخبیثات است هین

۳۰

کین مدار؛ آنها که از کین گمرهند

گورشان پهلوی کین‌داران نهند

۳۱

اصل کینه دوزخست و کین تو

جزو آن کلست و خصم دین تو

۳۲

چون تو جزو دوزخی پس هوش دار

جزو سوی کل خود گیرد قرار

۳۳

ور تو جزو جنتی ای نامدار

عیش تو باشد ز جنت پایدار

۳۴

تلخ با تلخان یقین ملحق شود

کی دم باطل قرین حق شود

۳۵

ای برادر تو همان اندیشه‌ای

ما بقی تو استخوان و ریشه‌ای

۳۶

گر گُلَست اندیشهٔ تو، گلشنی

وَر بُوَد خاری، تو هیمهٔ گُلخَنی

۳۷

گر گلابی، بر سر جیبت زنند

ور تو چون بولی، برونت افکنند

۳۸

طبله‌ها در پیش عطاران ببین

جنس را با جنس خود کرده قرین

۳۹

جنسها با جنسها آمیخته

زین تجانس زینتی انگیخته

۴۰

گر در آمیزند عود و شِکّرش

برگزیند یک‌یک از یک‌دیگرش

۴۱

طبله‌ها بشکست و جانها ریختند

نیک و بد درهمدگر آمیختند

۴۲

حق فرستاد انبیا را با ورق

تا گزید این دانه‌ها را بر طبق

۴۳

پیش از ایشان ما همه یکسان بُدیم

کَس ندانستی که ما نیک و بدیم

۴۴

قلب و نیکو در جهان بودی روان

چون همه شب بود و ما چون شب‌روان

۴۵

تا بر آمد آفتاب انبیا

گفت ای غش دور شو، صافی بیا

۴۶

چشم داند فرق کردن رنگ را

چشم داند لعل را و سنگ را

۴۷

چشم داند گوهر و خاشاک را

چشم را زان می‌خلد خاشاکها

۴۸

دشمن روزند این قلابکان

عاشق روزند آن زرهای کان

۴۹

زانک روزست آینهٔ تعریف او

تا ببیند اشرفی تشریف او

۵۰

حق قیامت را لقب زان روز کرد

روز بنماید جمال سرخ و زرد

۵۱

پس حقیقت روز سر اولیاست

روز پیش ماهشان چون سایه‌هاست

۵۲

عکس راز مرد حق دانید روز

عکس ستاریش شام چشم‌دوز

۵۳

زان سبب فرمود یزدان والضحی

والضحی نور ضمیر مصطفی

۵۴

قول دیگر کین ضحی را خواست دوست

هم برای آنک این هم عکس اوست

۵۵

ورنه بر فانی قسم گفتن خطاست

خود فنا چه لایق گفت خداست

۵۶

از خلیلی لا احب افلین

پس فنا چون خواست رب العالمین

۵۷

لا احب افلین گفت آن خلیل

کی فنا خواهد ازین رب جلیل

۵۸

باز واللیل است ستاری او

وان تن خاکی زنگاری او

۵۹

آفتابش چون برآمد زان فلک

با شب تن گفت هین ما ودعک

۶۰

وصل پیدا گشت از عین بلا

زان حلاوت شد عبارت ما قلی

۶۱

هر عبارت خود نشان حالتیست

حال چون دست و عبارت آلتیست

۶۲

آلت زرگر به دست کفشگر

همچو دانهٔ کشت کرده ریگ در

۶۳

و آلت اِسکاف پیش برزگر

پیش سگ کَه، استخوان در پیش خر

۶۴

بود انا الحق در لب منصور نور

بود انا الله در لب فرعون زور

۶۵

شد عصا اندر کف موسی گوا

شد عصا اندر کف ساحر هبا

۶۶

زین سبب عیسی بدان همراه خود

در نیاموزید آن اسم صمد

۶۷

کو نداند نقص بر آلت نهد

سنگ بر گل زن تو آتش کی جهد

۶۸

دست و آلت همچو سنگ و آهنست

جفت باید جفت شرط زادنست

۶۹

آنک بی جفتست و بی آلت یکیست

در عدد شکست و آن یک بی‌شکیست

۷۰

آنک دو گفت و سه گفت و بیش ازین

متفق باشند در واحد یقین

۷۱

احولی چون دفع شد یکسان شوند

دو سه گویان هم یکی گویان شوند

۷۲

گر یکی گویی تو در میدان او

گرد بر می‌گرد از چوگان او

۷۳

گوی آنگه راست و بی نقصان شود

کو ز زخم دست شه رقصان شود

۷۴

گوش دار ای احول اینها را بهوش

داروی دیده بکش از راه گوش

۷۵

پس کلام پاک در دلهای کور

می‌نپاید می‌رود تا اصل نور

۷۶

وان فسون دیو در دلهای کژ

می‌رود چون کفش کژ در پای کژ

۷۷

گرچه حکمت را به تکرار آوری

چون تو نااهلی شود از تو بری

۷۸

ورچه بنویسی نشانش می‌کنی

ورچه می‌لافی بیانش می‌کنی

۷۹

او ز تو رو در کشد ای پر ستیز

بندها را بگسلد وز تو گریز

۸۰

ور نخوانی و ببیند سوز تو

علم باشد مرغ دست‌آموز تو

۸۱

او نپاید پیش هر نااوستا

همچو طاووسی به خانهٔ روستا

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 128
مثنوی معنوی ( دفتر اول و دوم ) بر اساس آخرین تصحیح نیکلسون و مقابله با نسخهٔ قونیه به کوشش حسن لاهوتی - جلال الدین محمد بن محمد مولوی - تصویر ۲۸۹
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۲۲۰
مثنوی معنوی ـ ج ۱ و ۲ و ۳ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۲۴۴
بامشاد لطف آبادی :

نظرات

user_image
فرزام
۱۳۹۳/۰۶/۲۹ - ۱۵:۲۶:۳۴
"ای برادر تو همه اندیشه ای " درست تر به نظر می آید.
user_image
دکتر علیرضا محجوبیان لنگرودی
۱۳۹۴/۰۷/۱۰ - ۰۲:۲۸:۲۷
باسلام، این قطعه از مثنوی مانند بسیاری دیگر از قطعات جهان بینی مولانا و انسان شناسی او را به نمایش می گذارد. شخصیت انسان دارای ابعادی است که فاصله ی عظیمی بین آنها دیده می شود این ابعاد که از اسفل السافلین تا اعلی علیین در نوسان است ملهم از قرآن کریم در سرتاسر مثنوی دیده می شود گاه مانند دیگر اندیشه وران شعر فارسی وقتی مولانا انسانهای آدمی خوار را با اصل انسانیت قیاس می کند چنان خشمگین می شود که آنها را دیو مردم می نامد و احکام کلی صادر می کند شاید «خر »نمادی ازین دیو مردمان باشد اینکه در جای جای مثنوی به زبان عامیانه مخاطبان خود «قفل »را «قلف» می نامد و «پل» را «پول » می خواند چیزی از عظمت مقام او نمی کاهد. بهر حال آدمی مردمان کسانی هستند که عشوه های یار بد را نمی نیوشند و در دام های اهریمنی گرفتار نمی آیند هرچند بوسیله ی صدها هزار ابلیس پر تلبیس گرفتار شده باشند. حال ببینیم ما در کجای این جغرافیای عرفانی هستیم؟ یاحق
user_image
ناشناس
۱۳۹۵/۰۸/۰۷ - ۰۶:۲۴:۵۱
با تشکر از توضیحات خوب جناب دکتر محجوبیانباید به عرض برسانم هم اکنون در لهجه خراسانی قفل، قلف گفته میشود.
user_image
سالار فرحزادی
۱۳۹۵/۰۹/۰۸ - ۰۳:۴۵:۴۵
جوهر خود را نبینی فربهیجوهر یا گوهر = عقل
user_image
روفیا
۱۳۹۷/۰۲/۲۴ - ۰۳:۱۴:۳۰
نخستین خلیفه ی مولانا صلاح الدین زرکوب بود، مردی از روستاهای قونیه، پیشه وری ساده که دکان زرکوبی داشت، به عاشقان حق ارادت می ورزید، و گویا روزگاری به مجلس برهان محقق هم می رفت. درس خوانده و کار دیده نبود، و در نظر مریدان سالمند مولانا، هرگز مرتبه ای نداشت که کارگزاری مولانا را شایسته باشد، عامیانه حرف می زد، به قفل می گفت: قُلف، و اگر می خواست که بگوید فلان کس به یک بیماری مبتلا شده، می گفت: مفتلا شده. اما مولانا، او را، خلوص و صفای او را دوست می داشت، تا آنجا که در دنباله ی دیوان شمس برای او هم غزل می سرود. اگر به او می گفتند که صلاح الدین عامی یا اُمّی است و حتی کلمات را نادرست ادا می کند، می گفت: « راست آن است که او گفته، چه اغلب اسماء و لغات موضوعات مردم است ».این نوشتار برگرفته از کتاب "متن و شرح مثنوی مولانا" نوشته ی دکتر محمد استعلامی است. آن زمان هم درس خوانده ها قفل را بسان امروز قفل می خواندند و مولانا را برای تاثیرپذیری اش از صلاح الدین ملامت می کردند. ولی راستی مگر واژه چیست؟ برساخته خودمان است دیگر!همان گونه که کسانی آن را برساختند کسانی هم آن را تغییر دادند. آنها که نخستین بار واژگانی را برساختند هم رییس فرهنگستان زبان نبودند!نمی دانم آیا معیار درستی نگارش یک واژه رواج و فرکانس تکرار آن است و یا اینکه در متون قدیمی به چه شکل آمده است یا چه. به هر حال تجربه نشان داده است که آن معیار هم در درازای زمان دستخوش تغییر بوده است.
user_image
محمد m
۱۴۰۰/۱۲/۲۴ - ۰۶:۳۱:۲۶
عالی 
user_image
Arash Rezaeikallaj
۱۴۰۱/۰۳/۱۹ - ۱۷:۴۸:۱۷
بر زبان نام حق و در جان او گندها از کفر بی ایمان او کفر به جای فکر به زعم حقیر شایسته تر می نماید  
user_image
نیما نجاری
۱۴۰۱/۱۱/۱۰ - ۰۸:۴۸:۱۱
ای برادر تو همان اندیشه ای...     در زمان حیات مولانا معنای این بیت از او سوال می شود و او می فرماید : تو به این معنی نظر کن که همان اندیشه ، اشارت به آن اندیشه مخصوص است ، و آن را ما اندیشه عبارت کردیم جهتِ توسّع ، اما فی الحقیقه ، آن اندیشه نیست و اگر هست این چنین اندیشه نیست که مردم فهم کرده اند، ما را غرض این معنی بود از لفظ اندیشه. (فیه ما فیه ، ص ۱۹۶)
user_image
فرهود
۱۴۰۲/۰۶/۲۷ - ۰۹:۲۰:۰۶
زبان فارسی امروز غلطهای زیادی دارد مثل حالت «فعل نهی» نگو، نکن، نرو و ... که امروز ما استفاده می‌کنیم اما قدما این را هرگز استفاده نمی‌کرده‌اند و از «میم» برای حالت نهی استفاده می‌کرده‌اند؛ مانند مگو، مکن، مرو .... در زمین مردمان خانه مکن / کار خود کن کار بیگانه مکن (از همین صفحه)  نون را فقط برای حالت نفی استفاده می‌کرده‌اند مانند نمی‌گویم، نمی‌دانم و ... .    
user_image
فرهود
۱۴۰۲/۰۶/۲۷ - ۰۹:۳۱:۲۵
«گر بوَد اندیشه‌ات گل، گلشنی» من این مصرع را اینجور بیشتر شنیده‌ام.
user_image
کوروش
۱۴۰۲/۰۸/۰۹ - ۱۸:۲۰:۴۷
منظور از ریشه چی بود  در بیت ای برادر تو همان اندیشه ای مابقی استخوان و ریشه ای 
user_image
علی مرادی
۱۴۰۲/۰۹/۱۸ - ۰۶:۴۷:۰۹
کیست بیگانه تن خاکی تو کز برای اوست غمناکی تو تنها بیگانه که در واقعیت وجود انسان وجود دارد این جسمی است که وابسته به دنیاست و هر اقدام و علمی چه خوب یا بد اگر برای جسم انجام دهد در اصل دارد دنیا را میسازد و هراقدامی که برای روح انجام دهد در اصل دارد جسم را هم در زیر تسلط روح آباد می کند حتی اگر در ظاهر برای جسم دنیایی بد باشد. حالاتی که برای جسم دنیایی است مثلا خشم کینه نفرت حرص و طمع غرور تکبر 
user_image
پیمان ساری اصلانی
۱۴۰۲/۱۱/۱۷ - ۰۹:۰۱:۱۳
آنچه در جهان اتفاق می افتد کاملاً متفاوت از استنباط ما انسانها ست چرا که وجود ما انسان‌ها اتفاقات را تغییر می دهد و این دنیا زیباست برای کسانی که زیبا فکر می کنند وزشت است برای آنها که زشت می اندیشند.