
مولانا
بخش ۹۱ - قصهٔ تیراندازی و ترسیدن او از سواری کی در بیشه میرفت
۱
یک سواری با سلاح و بس مهیب
میشد اندر بیشه بر اسپی نجیب
۲
تیراندازی بحکم او را بدید
پس ز خوف او کمان را در کشید
۳
تا زند تیری سوارش بانگ زد
من ضعیفم گرچه زفتستم جسد
۴
هان و هان منگر تو در زفتی من
که کمم در وقت جنگ از پیرزن
۵
گفت رو که نیک گفتی ورنه نیش
بر تو میانداختم از ترس خویش
۶
بس کسان را کآلت پیگار کشت
بی رجولیت چنان تیغی به مشت
۷
گر بپوشی تو سلاح رستمان
رفت جانت چون نباشی مرد آن
۸
جان سپر کن تیغ بگذار ای پسر
هر که بی سر بود ازین شه برد سر
۹
آن سلاحت حیله و مکر توست
هم ز تو زایید و هم جان تو خست
۱۰
چون نکردی هیچ سودی زین حیل
ترک حیلت کن که پیش آید دول
۱۱
چون یکی لحظه نخوردی بر ز فن
ترک فن گو میطلب رب المنن
۱۲
چون مبارک نیست بر تو این علوم
خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم
۱۳
چون ملایک گو که لا علم لنا
یا الهی غیر ما علمتنا
تصاویر و صوت

نظرات
حسین اسدی
کوروش
رضا از کرمان