مولانا

مولانا

بخش ۱۰۲ - دعا و شفاعت دقوقی در خلاص کشتی

۱

چون دقوقی آن قیامت را بدید

رحم او جوشید و اشک او دوید

۲

گفت یا رب منگر اندر فعلشان

دستشان گیر ای شه نیکو نشان

۳

خوش سلامتشان به ساحل باز بر

ای رسیده دست تو در بحر و بر

۴

ای کریم و ای رحیم سرمدی

در گذار از بدسگالان این بدی

۵

ای بداده رایگان صد چشم و گوش

بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش

۶

پیش از استحقاق بخشیده عطا

دیده از ما جمله کفران و خطا

۷

ای عظیم از ما گناهان عظیم

تو توانی عفو کردن در حریم

۸

ما ز آز و حرص خود را سوختیم

وین دعا را هم ز تو آموختیم

۹

حرمت آن که دعا آموختی

در چنین ظلمت چراغ افروختی

۱۰

همچنین می‌رفت بر لفظش دعا

آن زمان چون مادران با وفا

۱۱

اشک می‌رفت از دو چشمش و آن دعا

بی خود از وی می بر آمد بر سما

۱۲

آن دعای بی خودان خود دیگرست

آن دعا زو نیست گفت داورست

۱۳

آن دعا حق می‌کند چون او فناست

آن دعا و آن اجابت از خداست

۱۴

واسطهٔ مخلوق نه اندر میان

بی‌خبر زان لابه کردن جسم و جان

۱۵

بندگان حق رحیم و بردبار

خوی حق دارند در اصلاح کار

۱۶

مهربان بی‌رشوتان یاری‌گران

در مقام سخت و در روز گران

۱۷

هین بجو این قوم را ای مبتلا

هین غنیمت دارشان پیش از بلا

۱۸

رست کشتی از دم آن پهلوان

واهل کشتی را به‌جَهد خود گمان

۱۹

که مگر بازوی ایشان در حذر

بر هدف انداخت تیری از هنر

۲۰

پا رهاند روبهان را در شکار

و آن ز دُم دانند روباهان غرار

۲۱

عشقها با دُم خود بازند کین

می‌رهاند جان ما را در کمین

۲۲

روبها پا را نگه دار از کلوخ

پا چو نبود دُم چه سود ای چشم‌شوخ

۲۳

ما چو روباهان و پای ما کرام

می‌رهاندمان ز صدگون انتقام

۲۴

حیلهٔ باریک ما چون دُم ماست

عشقها بازیم با دُم چپ و راست

۲۵

دُم بجنبانیم ز استدلال و مکر

تا که حیران ماند از ما زید و بکر

۲۶

طالب حیرانی خلقان شدیم

دستِ طمع اندر الوهیت زدیم

۲۷

تا بافسون مالک دلها شویم

این نمی‌بینیم ما کاندر گویم

۲۸

در گوی و در چهی ای قلتبان

دست وا دار از سبال دیگران

۲۹

چون به بُستانی رسی زیبا و خوش

بعد از آن دامان خلقان گیر و کش

۳۰

ای مقیم حبس چار و پنج و شش

نغز جایی دیگران را هم بکش

۳۱

ای چو خربنده حریف کون خر

بوسه گاهی یافتی ما را ببر

۳۲

چون ندادت بندگی دوست دست

میل شاهی از کجاات خاستست

۳۳

در هوای آنک گویندت زهی

بسته‌ای در گردن جانت زهی

۳۴

روبها این دم حیلت را بهل

وقف کن دل بر خداوندان دل

۳۵

در پناه شیر، کم ناید کباب

روبها تو سوی جیفه کم شتاب

۳۶

تو دلا منظور حق آنگه شوی

که چو جزوی سوی کل خود روی

۳۷

حق همی‌گوید نظرمان در دلست

نیست بر صورت که آن آب و گلست

۳۸

تو همی‌گویی مرا دل نیز هست

دل فراز عرش باشد نی به پست

۳۹

در گِل تیره یقین هم آب هست

لیک زان آبت نشاید آب‌دست

۴۰

زان که گر آبست مغلوب گِلست

پس دل خود را مگو کین هم دلست

۴۱

آن دلی کز آسمانها برترست

آن دل ابدال یا پیغامبرست

۴۲

پاک گشته آن ز گِل صافی شده

در فزونی آمده وافی شده

۴۳

ترکِ گِل کرده سوی بحر آمده

رسته از زندانِ گِل بحری شده

۴۴

آب ما محبوس گِل ماندست هین

بحر رحمت جذب کن ما را ز طین

۴۵

بحر گوید من تورا در خود کِشم

لیک می‌لافی که من آب خوشم

۴۶

لاف تو محروم می‌دارد تورا

ترک آن پنداشت کن در من درآ

۴۷

آبِ گِل خواهد که در دریا رود

گِل گرفته پای آب و می‌کشد

۴۸

گر رهاند پای خود از دست گل

گل بماند خشک و او شد مستقل

۴۹

آن کشیدن چیست از گل آب را

جذب تو نقل و شراب ناب را

۵۰

همچنین هر شهوتی اندر جهان

خواه مال و خواه جاه و خواه نان

۵۱

هر یکی زینها تورا مستی کند

چون نیابی آن خمارت می‌زند

۵۲

این خمارِ غم دلیلِ آن شدست

که بدان مفقود، مستی‌ات بُدست

۵۳

جز به اندازهٔ ضرورت زین مگیر

تا نگردد غالب و بر تو امیر

۵۴

سر کشیدی تو که من صاحب‌دلم

حاجتِ غیری ندارم واصلم

۵۵

آنچنانک آب در گِل سر کشد

که منم آب و چرا جویم مدد

۵۶

دل تو این آلوده را پنداشتی

لاجرم دل ز اهل دل برداشتی

۵۷

خود روا داری که آن دل باشد این

کو بود در عشق شیر و انگبین

۵۸

لطفِ شیر و انگبین عکس دلست

هر خوشی را آن خوش از دل حاصلست

۵۹

پس بُوَد دل جوهر و عالم عرض

سایهٔ دل چون بود دل را غرض؟

۶۰

آن دلی کو عاشق مالست و جاه

یا زبون این گِل و آب سیاه

۶۱

یا خیالاتی که در ظلمات او

می‌پرستدشان برای گفت و گو

۶۲

دل نباشد غیر آن دریای نور

دل نظرگاه خدا وانگاه کور

۶۳

نه دل اندر صد هزاران خاص و عام

در یکی باشد کدامست آن کدام

۶۴

ریزهٔ دل را بهل دل را بجو

تا شود آن ریزه چون کوهی ازو

۶۵

دل محیطست اندرین خطهٔ وجود

زر همی‌افشاند از احسان و جود

۶۶

از سلام حق سلامیها نثار

می‌کند بر اهل عالم اختیار

۶۷

هر که را دامن درستست و مُعَد

آن نثار دل بر آنکس می‌رسد

۶۸

دامن تو آن نیازست و حضور

هین منه در دامن آن سنگ فجور

۶۹

تا ندرد دامنت زان سنگها

تا بدانی نقد را از رنگها

۷۰

سنگ پُر کردی تو دامن از جهان

هم ز سنگ سیم و زر چون کودکان

۷۱

از خیال سیم و زر چون زر نبود

دامن صدقت درید و غم فزود

۷۲

کی نماید کودکان را سنگ، سنگ

تا نگیرد عقلْ دامنشان به چنگ

۷۳

پیر، عقل آمد نه آن موی سپید

مو نمی‌گنجد درین بخت و امید

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 263
مثنوی معنوی ـ ج ۱ و ۲ و ۳ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۴۷۶
مثنوی معنوی ( دفتر سوم و چهارم )  بر اساس آخرین تصحیح نیکلسون و مقابله با نسخهٔ قونیه به کوشش حسن لاهوتی - جلال الدین محمد بن محمد مولوی - تصویر ۱۳۷
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۵۰۰

نظرات

user_image
ناشناس
۱۳۹۳/۰۴/۲۶ - ۱۷:۱۸:۰۹
خط سوم "باز بر" باشد نه "با زبر "
user_image
ناشناس
۱۳۹۳/۰۴/۲۶ - ۱۷:۱۸:۵۸
خط سوم بید "باز -- بر" باشد نه "با -- زبر "
user_image
آریا والا
۱۳۹۶/۱۰/۱۲ - ۱۵:۵۱:۰۷
از برای آنکه گویندت زهیبسته ای بر گردن جانت زهی از برای گرفتن تایید و تشوق دیگران، خودت را به زجر میاندازی ، بجای گرفتن تایید و تصویب دیگران و نگران این بودن اینکه انها در موردت چه فکر و قضاوتی میکنند ، خودت باش و زندگی عادی خودت را پی بگیر ،
user_image
احمد عسکری
۱۳۹۸/۰۳/۲۳ - ۰۱:۵۵:۰۴
سلام علیکماین یک رسم در بین بمی آدم است که همواره فکر می کند نیاز به راهنمایی و استفاده از تجارب دیگران ندارد و تکبر و خود خودخواهی چشم بشر را بسته و همواره تصور او بر این است که اگر توفیق دنیایی مختصری پیدا کرده به واسطه دانش و بینش خودش است و همواره از عقل و دانش خود که حضرت مولانا به دم روباه تشبیه فرموده اندنشکر و قدر دانی می کنند. باید متبع اصلی خیر را یافت و از او تشکر کرد نه از دم
user_image
دکتر صحافیان
۱۳۹۸/۰۷/۰۸ - ۰۱:۱۹:۰۱
دقوقی " در جستجوی اولیای خداوند به هفت نور در ساحل رسید و آن هفت نور پشت سر او نماز خواندند ؛اما دعای دقوقی برای کشتی در حال غرق فضولی در کار خداوند بود و آن نورها محو شدند و دقوقی در شوق و عشق آنها سرگردان بود.رمز استجابت دعای بیخودان(عارفان):آن دعای بیخودان خود دیگرانآن دعا زو نیست گفت داور است2219آن دعا حق می کند چون او فناست آن دعا و آن اجابت از خداست مولانا به زیبایی حالت فنا را می شکافد که این دعا از خداست و در اصل حق دعا می کند چون آن عارف فانی خداست.ظاهر بینان گمان می کنند که تلاش آنها بوده مانند روباهی که شیفته دم خود است:رست کشتی از دم آن پهلوانو اهل کشتی را به جهد خود گماندعای خداوند از زبان دقوقی سبب نجات کشتی شد اما اهل کشتی تلاش خود را می بینند.پا رهاند روبهان را در شکار و آن ز دم می دانند روباهان غرارعشق ها با دم خود بازند کینمی رهاند جان ما را در کمین ما چو روباهیم و پای ما کراممی رهاند مان ز صد گون انتقام دم بجنبانیم ز استدلال و مکرتا که حیران ماند از ما زید و بکر2232 تمثیل:روباه به مدد پایش از شکار شدن فرار می کند اما دمش را دوست دارد و با آن بازی می کند و می جنباند.تمثیل پا:اولیا که باعث رهایی هستند.تمثیل دم:خودمان ،افکارمان و استدلال ها و هر آنچه غیر جان واحد یگانه است. کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روحarameshsahafian@
user_image
دکتر صحافیان
۱۳۹۸/۰۷/۰۸ - ۰۱:۲۳:۲۶
تمثیل مدعیان روباه صفت چون یه بستانی رسی زیبا و خوشبعد از آن دامان خلقان گیر و کش2236عارف به گل های خوشبو رسیده و دیگران را هم می کشد(مانند پیامبران)در هوای آنکه گویندت زهی بسته ای در گردنت زهی2240اما تو که مدعی عرفان هستی به دنبال تحسین و تایید دیگران هستی.روبها این دم حیلت را بهلوقف کن دل بر خداوندان دلمدعی روباهی است که فریفته دم زیبای خود است.در صورتی که باید دلش را وقف صاحبان دل یعنی عارفان کند.در پناه شیر کم نآید کبابروبها تو سوی جیفه کم شتابدر پناه شیر (عارف)برکت است .لازم نیست به سوی مردار های پندارها ی خود بروی. در گل تیره یقین هم آب هستلیک زآن آبت نشاید آب دستتمثیل دیگر:مدعی آب گوارا دارد اما با گل مخلوط است.زآنکه گر آب است مغلوب گل استپس دل خود را مگو کین هم دل استگل خواسته ها بر دل تو(مدعی)چیره شده است..آن دلی کز آسمان ها برترستآن دل ابدال یا پیغمبر است2248پاک گشته ز گل صافی شدهدر فزونی آمده وافی شده دل پیامبران و عارفان یکی است و مطالب آنها نیز در اتصال.آب گل خواهد که در دریا رود گل گرفته پای آب و می کشد2254آب زلال می خواهد که به دریای حقیقت رود اما گل خواسته ها پایش را گرفته.این کشیدن چیست از گل آب را؟جذب تو نقل و شراب ناب راشوق تو به خوردنی ها و نوشیدنی ها این گل است که پای آب دل را گرفته.هر یکی زینها تو را مستی کتدچون نیابی آن خمارت می زندآسمان فکری مدعیان و مشتاقان گل دنیا:یا مست خواسته ها و یا در آرزو و افسوس آنها هستند (خماری).آرامش و پرواز روح
user_image
شهلا
۱۳۹۹/۰۴/۲۱ - ۱۸:۳۴:۱۵
دل نباشد غیر آن دریای نوردل نظرگاه خدا وانگاه کور1- نور و روشنایی اگر قرار بود از منبع نور بر آقای دقوقی بتابد، بر جسمش که نمی تابید بر دلش می تابید! اما دلِ او حایی دیگر بود، مشغول ذهنش بود، ذهنیات مزاحمی که از شرشان خلاصی نداریم! چرا؟ چون صدق هم از دل می آید. نه دل اندر صد هزاران خاص و عامدر یکی باشد کدامست آن کدام2- این دل صاف و پاک یکی ست، یکپارچه ست نه صد تیکه! صد جور مثل نقش روی پارچه یا "نقوش گرمابه"، نگاه و بینش از دل پاک و دل آگاه، نظرگاهش نمی تواند این نقوش باشد که چون اشباح و سایه ها محو می شوند، ناپایدارند، امروز هستند و فردا نیستند.ریزهٔ دل را بهل دل را بجوتا شود آن ریزه چون کوهی ازوحالا که فهمیدی اون دل کوچک با هوا و هوسها و اسباب بازی هایش را رها کن، پی این برو و دنبال این باش که دل حقیقی کدامست و دلت را به آن پیوند بزن.دل محیطست اندرین خطهٔ وجودزر همی‌افشاند از احسان و جود3- دل حقیقی
user_image
شهلا
۱۳۹۹/۰۴/۲۱ - ۲۱:۴۳:۱۳
دامن تو آن نیازست و حضورهین منه در دامن آن سنگ فجورفجُور: (فسق و فجور) تباهی، فساد، گناهتو باید نیاز می آوردی و تهی دستی تا حضور یابی، یادت رفت؟! وقتی بتو توجه شد و ادب، خود را همه کاره دیدی، یعنی دُم خود را جنباندی و خود را همه کاره دیدی؟! دقوقی نازنین که این باشد وای بحال ما!!!!
user_image
کوروش
۱۴۰۲/۱۲/۲۵ - ۲۱:۲۳:۳۵
چون ندادت بندگی دوست دست میل شاهی از کجاات خاستست   چون هنوز بنده حق نشدی نباید به شاه شدن و فرمانروایی فکر کنی  
user_image
هیچ
۱۴۰۳/۰۴/۱۰ - ۰۶:۱۷:۱۰
سلام.  شماره ۲۲ روبها پا را نگه دار ایمن از خارو کلوخ پا چو نباشد دم چه سود ای چشم‌شوخ                   سوته دلان