
مولانا
بخش ۱۱۷ - گریختن عیسی علیه السلام فراز کوه از احمقان
عیسیِ مریم به کوهی میگریخت
شیر گویی خونِ او میخواست ریخت
آن یکی در پی دوید و گفت خیر
در پیت کس نیست چه گریزی چو طیر
با شتاب او آنچنان میتاخت جفت
کز شتاب خود جواب او نگفت
یک دو میدان در پی عیسی براند
پس بهجدِ جد عیسی را بخواند
کز پی مرضات حق یک لحظه بیست
که مرا اندر گریزت مشکلیست
از کی این سو میگریزی ای کریم
نه پیت شیر و نه خصم و خوف و بیم
گفت از احمق گریزانم برو
میرهانم خویش را، بندم مشو
گفت آخر آن مسیحا نه توی
که شود کور و کر از تو مستوی
گفت آری گفت آن شه نیستی
که فسون غیب را ماویستی
چون بخوانی آن فسون بر مردهای
برجهد چون شیرِ صید آوردهای
گفت آری آن منم گفتا که تو
نه ز گِل مرغان کنی ای خوبرو
گفت آری گفت پس ای روح پاک
هرچه خواهی میکنی از کیست باک
با چنین برهان که باشد در جهان
که نباشد مر تورا از بندگان
گفت عیسی که به ذات پاک حق
مُبدع تن، خالق جان در سبق
حرمت ذات و صفات پاک او
که بود گردون گریبانچاک او
کان فسون و اسم اعظم را که من
بر کر و بر کور خواندم شد حَسَن
بر کُهِ سنگین بخواندم شد شکاف
خرقه را بدرید بر خود تا بهناف
برتن مرده بخواندم گشت حَی
بر سر لاشَی بخواندم گشت شَی
خواندم آن را بر دل احمق به وُدّ
صد هزاران بار و درمانی نشد
سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت
ریگ شد کز وی نروید هیچ کشت
گفت حکمت چیست کآنجا اسم حق
سود کرد اینجا نبود آن را سبق
آن همان رنجست و این رنجی چرا
او نشد این را و آن را شد دوا
گفت رنجِ احمقی قهرِ خداست
رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست
ابتلا رنجیست کان رحم آورد
احمقی رنجیست کان زخم آورد
آنچ داغ اوست مُهر او کرده است
چارهای بر وی نیارد بُرد دست
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
گرمیت را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو زیر کون سنگی نهد
آن گریزِ عیسی نه از بیم بود
آمنست او آن پیِ تعلیم بود
زمهریر ار پُر کند آفاق را
چه غم آن خورشیدِ با اشراق را
تصاویر و صوت



نظرات
مجتبی میرسمیعی
روفیا
رضا پناهی
رضا
arad
امیر فرشیدفر
امیر فرشیدفر
منصور بنانی
پاسخ ها همت کند: اینکه احمق کیست و در واقع حماقت چیست؟ جنس و ماهیت و ریشه حماقت در حیطه فکر است یا خارج آن؟ کدام بخش وجود من می تواند احمق باشد؟ حماقت بشر ذاتی یا عرضی است؟ آیا حماقت تنها فردی است یا جمعی و جهانی؟ آیا حماقت فقط در دیگران وجود دارد یا در درون تک تک ما هم " احمق درونی " یافت می شود؟ حماقت مربوط به "من کاذب" است یا "من متعالی"؟ آیا عدم شناخت این دو من، حماقت است؟ ضرر و زیان حماقت کدام است؟ آیا هزاران جنگ خانمانسوز در طول تاریخ بشریت و میلیون ها کشته، یکی از عوارض این حماقت نیست؟ راه گریز از حماقت چیست؟ آیا صرف علم و دانش آکادمیک انسان را از حماقت می رهاند؟ آیا دانشمند احمق هم داریم؟ و...مولوی در جای دیگر به ضرورت احتراز و فرار از حماقت درونی هم تأکید داشته است و آن را مشکل تر از فرار از احمق بیرونی می داند: میگریزم تا رگم جنبان بود کی فرار از خویشتن آسان بود؟در جای دیگری مولانا حماقت را "محدودیت" می داند: ده مرو، ده مرد را احمق کندعقل را بی نور و بی رونق کنددر اینجا ده سمبل حصار محدودیت و شهر سمبل لایتناهی و بیکرانگی است. ده محدودیت چیست؟ چه چیزی انسان را محدود، محروم از بزرگترین نعمت و در نتیجه دچار بزرگترین حماقت می کند؟ اینکه من خودم را جزو یک گروه یا باند بدانم و کورکورانه از آن دفاع کنم و به آن افتخار کنم و ببالم و یا برعکس نسبت به آن احساس حقارت کنم، در هر صورت مرا محدود و در حصار تعصب و نادانی نگه می دارد. بزرگترین محدودیت و حماقت این است که خود را مترادف با موضوعات محدود و زود گذر کنم و جالب اینکه این یکی پنداشتن خود با این موضوعات، فقط در حیطه "یک فکر" است!!! و جالب تر از آن اینکه وجود یا عدم وجود این "من مشترک" در همه این یکی پنداشتن ها زیر سوال است!! : من سوئدی ام. من آنگولایی ام. من کانادای ام. من زن هستم. من مردهستم. من جوانم. من پیرم. من سفید پوستم. من سیاه پوستم. من زشتم. من زیبا هستم. من با عرضه ام. من بی عرضه ام. من دامپزشکم. من نقاشم. من پدرم. من مادرم و.....یکی از ساده ترین باندها و محدودیت ها، گروه دوستان به ظاهر صمیمی است. در کنار برخی فوایدش، اگر آگاه نباشیم، مضرات فراوانی هم دارد: مثلاً باند دوستان نوجوان را در نظر بگیرید که جو و اتمسفر گروه، موجب می شود که به راحتی، کارهای خلاف و مصرف مواد مخدر به اعضاء گروه تحمیل شود و گفتن "نه" در این "باند دوستان" تقریباً غیر ممکن و گناه کبیره است!!! ایراد دیگرش ایجاد دوستی بین خودی و دشمنی با غیر خودی است. در صورتیکه دوستی واقعی بدون قید و شرط است و شامل همه انسان ها و حتی غیر انسان ها هم می شود.ورود به سایر روستا ها ی محدودیت زا: یکی پنداشتن خود (من کاذب) با جنسیت، ثروت، شغل، کشور، مذهب، برچسب های قرار دادی و...تقریبا با هر چیزی که بتوان تصور کرد، ایجاد می شود. در صورتی که اولاً این نوع همانند سازی فکری از اساس اشتباه است، چون من تصوری و تخیلی و کاذبی که همانند سازی به آن نسبت داده می شود، وجود ندارد!! ثانیاً من متعالی که واقعی است، ورای همه این محدودیت ها و روستا هاست. من متعالی، همان آگاهی مطلق ورای فکر است و در این قالبهای محدودیت زا نمی گنجد. در شهر لایتناهی آگاهی مطلق و بیکرانگی و یکی بودن با همه، دو گانگی، تمایز ، دشمنی و ناشادی غایب است.و اما اشاره ای به اصل داستان:عیسی مریم به کوهی میگریختشیرگویی خون او میخواست ریختآدم کنجکاوی از حضرت مسیح (ع) که در حال فرار بود، علت فرارش را می پرسید:از که این سو میگریزی ای کریم؟نه پی ات شیر و نه خصم و خوف و بیمگفت: از احمق گریزانم برومی رهانم خویش را بندم مشوآن شخص دوباره از حضرت مسیح پرسید که شما که مریض ها را شفا می دهی و مرده ها را زنده می کنی چرا از احمق فراری هستی؟گفت: آخر آن مسیحا نه توییکه شود کور و کر از تو مستوی؟ مستوی شدن= بهبود یافتنچون بخوانی آن فسون بر مردهایبرجهد چون شیر صید آوردهای شیر صید آورده= شیری که شکاری پیدا کرده استحضرت مسیح تصدیق می کند که بله من همان مسیح معروف هستم که با خواندن اسم اعظم بر نابینایان و ناشنوایان، آن ها را شفا می دهم، مرده را زنده می کنم و کوه را از هم می شکافم. اما همین معجزه ی اسم اعظم، بر دل احمق تأثیری نمی کند! و علت آن را هم قهر خدا می داند:گفت: آری آن منم. گفتا: که تونه ز گل، مرغان کنی، ای خوبرو؟ اشاره به : از گل پرنده ساختن و به اذن خدا پران شدن آن پرنده ( آیه 49 سوره عمران)گفت: آری. گفت: پس ای روح پاکهرچه خواهی میکنی از کیست باک؟کان فسون و اسم اعظم را که منبر کر و بر کور خواندم شد حسنبر که سنگین بخواندم شد شکافخرقه را بدرید بر خود تا بناف آن کوه خرقه جسمش را تا ناف آن بشکافت و پاره اش کرد.برتن مرده بخواندم گشت حیبر سر لاشی بخواندم گشت شیخواندم آن را بر دل احمق به ود ود= با ضمه واو و تشدید دال؛ دوستی و محبتصد هزاران بار و درمانی نشدگفت: رنج احمقی قهر خداسترنج و کوری نیست قهر، آن ابتلاسترنج احمقی قهر خداست در صورتی که بیماری، ابتلا و آزمایش خداست. به عبارت دیگر درد فیزیکی، بیماری و حتی مسائل غیر روانی ریز و درشت فردی و اجتماعی، درد ها و رنج هایی است که می توانند مایه و عامل رشد و تکامل و همدلی آدمی باشند. بیماری و پیری و...جزو طبیعت زندگی است و حتی انسان وارسته از این حماقت اساسی، به مرگ که به ظاهر بزرگترین درد است، لبخند می زند!! اما هویت کاذب فکری جزو طبیعت ذاتی بشر نیست و وصله ای است ناجور!! و رنجی است که ناشی از قهر و دوری از خدا و دوری از فطرت الهی و من متعالی است.رنج اصلی بشر حماقتی است که در هویت و منیت فکری ریشه دارد. اگر آدمی به آن حماقت دچار شود ( که متاسفانه شده است)، دچار توهم اساسی می شود و از هر کاهی کوهی می سازد و البته موجب ضرر و زیان واقعی هم می شود. افسردگی، اضطراب و جنگ و کشتار و...همگی به نحوی، در این معضل اساسی بشر ریشه دارند. مولوی در جای دیگری سبب و علت غم و خسته دلی بشر را نه بیماری و پیری و فقر اقتصادی و...می داند، بلکه ریشه ناشادی و گرفتاری بشر را اسارت فکری و باور کردن منیت کاذب ناشی از آن می داند:جمله خلقان سخره اندیشه اندزان سبب خسته دل و غم پیشه انددر خاتمه توصیه مولانا این است، که از احمق ها چه درونی و چه بیرونی دوری کنید و ریشه خونریزی ها را هم ذکر می کند. البته این به معنای خشونت نسبت به احمقان نیست. در عین احتراز از آن ها در مواردی که خردمندی ایجاب می کند، از درون عشق و محبت خالصانه نسبت به آن ها هم اکیداً توصیه می شود. مولوی در جاهای مختلف بر پرهیز از خشم و کینه تأکید کرده است، زیرا خشم از ریشه های نفسانیت و حماقت است. مولوی صبر و مدارا نسبت به نا اهلان را توصیه نموده است. نظیر: با سیاست های جاهل صبر کن! یا : صبر با نا اهل، اهلان را جلاست. یا: ای سلیمان در میان زاغ و باز حِلمِ حق شو با همه مرغان بساز و...ز احمقان بگریز چون عیسی گریختصحبت احمق بسی خونها که ریختاندک اندک آب را دزدد هوادین چنین دزدد هم احمق از شما در مورد احمق های بیرونی هم این نکته را بایستی مد نظر داشت که افراد دارای فرکانس و سطح انرژی پایین، ناخود آگاه هم که شده مایلند، شما را پایین کشیده و هم سطح خود کنند!!! و انرژی و دین شما را بدزدند. اگر انسان از درون خودباخته حماقت جامعه باشد، گرفتار همان حماقت خواهد شد. مولانا در حای دیگری به ثبات قدم و تکیه بر بینش ناشی از "من متعالی" و عدم خودباختگی در برابر منیت کاذب (که جامعه هم مروج آن است)، دعوت می کند:دﯾﺪ ﺧﻮد ﻣﮕﺬار از دﯾﺪ ﺧﺴﺎن !ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺮدارت ﮐﺸﻨﺪ اﯾﻦ ﻧﺎﮐﺴﺎن ! جناب حافظ هم در این خصوص توصیه مشابه ای دارد:نخست موعظه پیر می فروش این است که از مصاحب ناجنس احتراز کنید و نکته آخر هم که مولوی در بیان این داستان متذکر می شود این است که:آن گریز عیسی نه از بیم بودایمن است او، آن پی تعلیم بودمنبع معانی کلمات در اشعار مولانا: شرح مثنوی معنوی آقای کریم زمانی
Adam
مسعود قاسمی
کوروش
کوروش