
مولانا
بخش ۱۴۹ - مشک آن غلام ازغیب پر آب کردن بمعجزه و آن غلام سیاه را سپیدرو کردن باذن الله تعالی
۱
ای غلام اکنون تو پر بین مشک خود
تا نگویی درشکایت نیک و بد
۲
آن سیه حیران شد از برهان او
میدمید از لامکان ایمان او
۳
چشمهای دید از هوا ریزان شده
مشک او روپوش فیض آن شده
۴
زان نظر روپوشها هم بر درید
تا معین چشمهٔ غیبی بدید
۵
چشمها پر آب کرد آن دم غلام
شد فراموشش ز خواجه وز مقام
۶
دست و پایش ماند از رفتن به راه
زلزله افکند در جانش اله
۷
باز بهر مصلحت بازش کشید
که به خویش آ باز رو ای مستفید
۸
وقت حیرت نیست حیرت پیش تست
این زمان در ره در آ چالاک و چست
۹
دستهای مصطفی بر رو نهاد
بوسههای عاشقانه بس بداد
۱۰
مصطفی دست مبارک بر رخش
آن زمان مالید و کرد او فرخش
۱۱
شد سپید آن زنگی و زادهٔ حبش
همچو بدر و روز روشن شد شبش
۱۲
یوسفی شد در جمال و در دلال
گفتش اکنون رو بده وا گوی حال
۱۳
او همیشد بی سر و بی پای مست
پای مینشناخت در رفتن ز دست
۱۴
پس بیامد با دو مشک پر روان
سوی خواجه از نواحی کاروان
تصاویر و صوت




نظرات