
مولانا
بخش ۱۷۸ - قصه وکیل صدر جهان کی متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش کشید رو کشان کی کار جان سهل باشد عاشقان را
۱
در بخارا بندهٔ صدر جهان
متهم شد گشت از صدرش نهان
۲
مدت ده سال سرگردان بگشت
گه خراسان گه کهستان گاه دشت
۳
از پس ده سال او از اشتیاق
گشت بیطاقت ز ایام فراق
۴
گفت تاب فرقتم زین پس نماند
صبر کی داند خلاعت را نشاند
۵
از فراق این خاکها شوره بود
آب زرد و گنده و تیره شود
۶
باد جانافزا وخم گردد وبا
آتشی خاکستری گردد هبا
۷
باغ چون جنت شود دار المرض
زرد و ریزان برگ او اندر حرض
۸
عقل دراک از فراق دوستان
همچو تیرانداز اشکسته کمان
۹
دوزخ از فرقت چنان سوزان شدست
پیر از فرقت چنان لرزان شدست
۱۰
گر بگویم از فراق چون شرار
تا قیامت یک بود از صد هزار
۱۱
پس ز شرح سوز او کم زن نفس
رب سلم رب سلم گوی و بس
۱۲
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
۱۳
زانچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
۱۴
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه
تصاویر و صوت

نظرات
خادمی