مولانا

مولانا

بخش ۱۸ - رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را

۱

بعد ماهی چون رسیدند آن طرف

بی‌نوا ایشان ستوران بی علف

۲

روستایی بین که از بدنیتی

می‌کند بعد اللتیا والتی

۳

روی پنهان می‌کند زیشان به روز

تا سوی باغش بنگشایند پوز

۴

آنچنان رو که همه زرق و شرست

از مسلمانان نهان اولیترست

۵

رویها باشد که دیوان چون مگس

بر سرش بنشسته باشند چون حرس

۶

چون ببینی روی او در تو فتند

یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند

۷

در چنان روی خبیث عاصیه

گفت یزدان نسفعن بالناصیه

۸

چون بپرسیدند و خانه‌ش یافتند

همچو خویشان سوی در بشتافتند

۹

در فرو بستند اهل خانه‌اش

خواجه شد زین کژروی دیوانه‌وش

۱۰

لیک هنگام درشتی هم نبود

چون در افتادی به چَه تیزی چه سود

۱۱

بر درش ماندند ایشان پنج روز

شب به سرما روز خود خورشیدسوز

۱۲

نه ز غفلت بود ماندن نه خری

بلک بود از اضطرار و بی‌خری

۱۳

با لئیمان بسته نیکان ز اضطرار

شیر مرداری خورد از جوع زار

۱۴

او همی‌دیدش همی‌کردش سلام

که فلانم من مرا اینست نام

۱۵

گفت باشد من چه دانم تو کیی

یا پلیدی یا قرین پاکیی

۱۶

گفت این دم با قیامت شد شبیه

تا برادر شد یفر من اخیه

۱۷

شرح می‌کردش که من آنم که تو

لوتها خوردی ز خوان من دوتو

۱۸

آن فلان روزت خریدم آن متاع

کل سر جاوز الاثنین شاع

۱۹

سِرّ مهر ما شنیدستند خلق

شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق

۲۰

او همی‌گفتش چه گویی تُرَّهات

نه تو را دانم نه نامِ تو نه جات

۲۱

پنجمین شب ابر و بارانی گرفت

کاسمان از بارشش دارد شگفت

۲۲

چون رسید آن کارد اندر استخوان

حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان

۲۳

چون به صَد الحاح آمد سوی در

گفت آخر چیست ای جان پدر

۲۴

گفت من آن حقها بگذاشتم

ترک کردم آنچ می‌پنداشتم

۲۵

پنج‌ساله رنج دیدم پنج روز

جان مسکینم درین گرما و سوز

۲۶

یک جفا از خویش و از یار و تبار

در گرانی هست چون سیصد هزار

۲۷

زانک دل ننهاد بر جور و جفاش

جانش خوگر بود با لطف و وفاش

۲۸

هرچه بر مردم بلا و شدتست

این یقین دان کز خلاف عادتست

۲۹

گفت ای خورشید مهرت در زوال

گر تو خونم ریختی کردم حلال

۳۰

امشب باران به ما ده گوشه‌ای

تا بیابی در قیامت توشه‌ای

۳۱

گفت یک گوشه‌ست آن باغبان

هست اینجا گرگ را او پاسبان

۳۲

در کفش تیر و کمان از بهر گرگ

تا زند گر آید آن گرگ سترگ

۳۳

گر تو آن خدمت کنی جا آنِ تُست

ورنه جای دیگری فرمای جُست

۳۴

گفت صد خدمت کنم تو جای ده

آن کمان و تیر در کفم بنه

۳۵

من نخسپم حارسی رز کنم

گر بر آرد گرگ سَر، تیرش زنم

۳۶

بهر حق مگذارم امشب ای دودل

آب باران بر سر و در زیر گل

۳۷

گوشه‌ای خالی شد و او با عیال

رفت آنجا جای تنگ و بی مجال

۳۸

چون ملخ بر همدگر گشته سوار

از نهیب سیل اندر کنج غار

۳۹

شب همه شب جمله گویان ای خدا

این سزای ما سزای ما سزا

۴۰

این سزای آنکِ شد یار خسان

یا کسی کرد از برای ناکسان

۴۱

این سزای آنکِ اندر طمْعِ خام

ترک گوید خدمت خاک کرام

۴۲

خاک پاکان لیسی و دیوارشان

بهتر از عام و رز و گلزارشان

۴۳

بندهٔ یک مرد روشن‌دل شوی

به که بر فرق سر شاهان روی

۴۴

از ملوک خاک جز بانگ دهل

تو نخواهی یافت ای پیک سبل

۴۵

شهریان خود ره‌زنان نسبت به روح

روستایی کیست گیج و بی فتوح

۴۶

این سزای آنکِ بی تدبیر عقل

بانگ غولی آمدش بگزید نقل

۴۷

چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف

زان سپس سودی ندارد اعتراف

۴۸

آن کمان و تیر اندر دست او

گرگ را جویان همه شب سو بسو

۴۹

گرگ بر وی خود مسلط چون شرر

گرگ جویان و ز گرگ او بی‌خبر

۵۰

هر پشه هر کیک چون گرگی شده

اندر آن ویرانه‌شان زخمی زده

۵۱

فرصت آن پشه راندن هم نبود

از نهیب حملهٔ گرگ عنود

۵۲

تا نباید گرگ آسیبی زند

روستایی ریش خواجه بر کند

۵۳

این چنین دندان‌کنان تا نیمشب

جانشان از ناف می‌آمد به لب

۵۴

ناگهان تمثال گرگ هشته‌ای

سر بر آورد از فراز پشته‌ای

۵۵

تیر را بگشاد آن خواجه ز شست

زد بر آن حیوان که تا افتاد پست

۵۶

اندر افتادن ز حیوان باد جست

روستایی های کرد و کوفت دست

۵۷

ناجوامردا که خرکرهٔ منست

گفت نه این گرگ چون آهرمنست

۵۸

اندرو اشکال گرگی ظاهرست

شکل او از گرگی او مخبرست

۵۹

گفت نه بادی که جست از فَرْج وی

می‌شناسم همچنانک آبی ز می

۶۰

کشته‌ای خرکره‌ام را در ریاض

که مبادت بسط هرگز ز انقباض

۶۱

گفت نیکوتر تفحص کن شبست

شخصها در شب ز ناظر محجبست

۶۲

شب غلط بنماید و مبدل بسی

دید صایب شب ندارد هر کسی

۶۳

هم شب و هم ابر و هم باران ژرف

این سه تاریکی غلط آرد شگرف

۶۴

گفت آن بر من چو روز روشنست

می‌شناسم باد خرکرهٔ منست

۶۵

در میان بیست باد آن باد را

می‌شناسم چون مسافر زاد را

۶۶

خواجه بر جست و بیامد ناشکفت

روستایی را گریبانش گرفت

۶۷

کابله طرار شید آورده‌ای

بنگ و افیون هر دو با هم خورده‌ای

۶۸

در سه تاریکی شناسی بادِ خَر

چون ندانی مر مرا ای خیره‌سر

۶۹

آنک داند نیمشب گوساله را

چون نداند همره ده‌ساله را

۷۰

خویشتن را عارف و واله کنی

خاک در چشم مروت می‌زنی

۷۱

که مرا از خویش هم آگاه نیست

در دلم گنجای جز الله نیست

۷۲

آنچ دی خوردم از آنم یاد نیست

این دل از غیر تحیر شاد نیست

۷۳

عاقل و مجنون حقم یاد آر

در چنین بی‌خویشیم معذور دار

۷۴

آنک مرداری خورد یعنی نبید

شرع او را سوی معذوران کشید

۷۵

مست و بنگی را طلاق و بیع نیست

همچو طفلست او معاف و معتقیست

۷۶

مستیی کاید ز بوی شاه فرد

صد خم می در سر و مغز آن نکرد

۷۷

پس برو تکلیف چون باشد روا

اسب ساقط گشت و شد بی دست و پا

۷۸

بار کی نهد در جهان خرکره را

درس کی دهد پارسی بومره را

۷۹

بار بر گیرند چون آمد عرج

گفت حق لیس علی الاعمی حرج

۸۰

سوی خود اعمی شدم از حق بصیر

پس معافم از قلیل و از کثیر

۸۱

لاف درویشی زنی و بی‌خودی

های هوی مستیان ایزدی

۸۲

که زمین را من ندانم ز آسمان

امتحانت کرد غیرت امتحان

۸۳

باد خرکره چنین رسوات کرد

هستی نفی تو را اثبات کرد

۸۴

این چنین رسوا کند حق شید را

این چنین گیرد رمیده‌صید را

۸۵

صد هزاران امتحانست ای پسر

هر که گوید من شدم سرهنگ در

۸۶

گر نداند عامه او را ز امتحان

پختگانِ راه جویندش نشان

۸۷

چون کند دعویِ خیاطی خسی

افکند در پیش او شه اطلسی

۸۸

که ِببُر این را بغلطاق فراخ

ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ

۸۹

گر نبودی امتحان هر بدی

هر مخنث در وغا رستم بدی

۹۰

خود مخنث را زره پوشیده گیر

چون ببیند زخم گردد چون اسیر

۹۱

مست حق هشیار چون شد از دبور

مست حق ناید به خود تا نفخ صور

۹۲

بادهٔ حق راست باشد بی دروغ

دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ

۹۳

ساختی خود را جنید و بایزید

رو که نشناسم تبر را از کلید

۹۴

بدرگی و منبلی و حرص و آز

چون کنی پنهان بشید ای مکرساز

۹۵

خویش را منصور حلاجی کنی

آتشی در پنبهٔ یاران زنی

۹۶

که بنشناسم عمر از بولهب

باد کرهٔ خود شناسم نیمشب

۹۷

ای خری کین از تو خر باور کند

خویش را بهر تو کور و کر کند

۹۸

خویش را از ره‌روان کمتر شمر

تو حریف ره‌ریانی گُه مخور

۹۹

بازپر از شید سوی عقل تاز

کی پرد بر آسمان پر مجاز

۱۰۰

خویشتن را عاشق حق ساختی

عشق با دیو سیاهی باختی

۱۰۱

عاشق و معشوق را در رستخیز

دو بدو بندند و پیش آرند تیز

۱۰۲

تو چه خود را گیج و بی‌خود کرده‌ای

خون رز کو خون ما را خورده‌ای

۱۰۳

رو که نشناسم تو را از من بجه

عارف بی‌خویشم و بهلول ده

۱۰۴

تو توهم می‌کنی از قرب حق

که طبق‌گر دور نبود از طبق

۱۰۵

این نمی‌بینی که قرب اولیا

صد کرامت دارد و کار و کیا

۱۰۶

آهن از داوود مومی می‌شود

موم در دستت چو آهن می‌بود

۱۰۷

قرب خلق و رزق بر جمله‌ست عام

قرب وحی عشق دارند این کرام

۱۰۸

قرب بر انواع باشد ای پدر

می‌زند خورشید بر کهسار و زر

۱۰۹

لیک قربی هست با زر شید را

که از آن آگه نباشد بید را

۱۱۰

شاخ خشک و تر قریب آفتاب

آفتاب از هر دو کی دارد حجاب

۱۱۱

لیک کو آن قربت شاخ طری

که ثمار پخته از وی می‌خوری

۱۱۲

شاخ خشک از قربت آن آفتاب

غیر زوتر خشک گشتن گو بیاب

۱۱۳

آنچنان مستی مباش ای بی‌خرد

که به عقل آید پشیمانی خورد

۱۱۴

بلک از آن مستان که چون می می‌خورند

عقلهای پخته حسرت می‌برند

۱۱۵

ای گرفته همچو گربه موش پیر

گر از آن می شیرگیری شیر گیر

۱۱۶

ای بخورده از خیالی جام هیچ

همچو مستان حقایق بر مپیچ

۱۱۷

می‌فتی این سو و آن سو مست‌وار

ای تو این سو نیستت زان سو گذار

۱۱۸

گر بدان سو راه یابی بعد از آن

گه بدین سو گه بدان سو سر فشان

۱۱۹

جمله این سویی از آن سو گپ مزن

چون نداری مرگ هرزه جان مکن

۱۲۰

آن خضرجان کز اجل نهراسد او

شاید ار مخلوق را نشناسد او

۱۲۱

کام از ذوق توهم خوش کنی

در دمی در خیک خود پرش کنی

۱۲۲

پس به یک سوزن تهی گردی ز باد

این چنین فربه تن عاقل مباد

۱۲۳

کوزه‌ها سازی ز برف اندر شتا

کی کند چون آب بیند آن وفا

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 225
مثنوی معنوی ( دفتر سوم و چهارم )  بر اساس آخرین تصحیح نیکلسون و مقابله با نسخهٔ قونیه به کوشش حسن لاهوتی - جلال الدین محمد بن محمد مولوی - تصویر ۵۷
مثنوی معنوی ـ ج ۱ و ۲ و ۳ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۴۰۶
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۴۱۶

نظرات

user_image
محسن خ
۱۳۹۱/۰۸/۲۷ - ۱۱:۵۹:۳۱
مستیی کید ز بوی شاه فرد ...______________این مصرع اصلاح شود:مستیی کآید ز بوی شاه فرد ...
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۹/۰۵ - ۱۵:۰۶:۱۸
خستوانی هم مانند خستو یعنی اعتراف
user_image
بهرام مشهور
۱۳۹۴/۰۸/۰۲ - ۱۷:۰۳:۰۸
ای کاروان آهسته ران کارام جانم می رودوان دل ( نه وآن دل ) که با خود داشتم با دلستانم می رود
user_image
سیاوش مرتضوی
۱۳۹۵/۰۹/۲۰ - ۱۷:۱۸:۰۰
در «خویش را از ره‌روان کمتر شمر»، لطفا «ره روان» به «رهروان» اصلاح شود. در ضمن در مصراع دوم معنی کلمه «ره ریان» را در هیچ واژه نامه ای پیدا نمی کنم.
user_image
شادی
۱۳۹۷/۰۶/۲۵ - ۱۲:۴۵:۴۷
که بنشناسم عمر از بولهبباد کرهٔ خود شناسم نیمشب نشان از احترام مولوی به عمربن خطاب داره. و نشون از این که خیلی از سخنان ناشایست اطراف این شخصیت دروغی بیش نیست. والله المستعان
user_image
علیرضا دباغ (باران)
۱۳۹۷/۱۰/۱۱ - ۰۱:۵۰:۰۶
آنچنان رو که همه زرق و شرستاز مسلمانان نهان اولیترستبیت بصورت بالا صحیح است ولی در متن فعلی بجای زرق ( بمعنای ریا ، فریب ، نیرنگ ) ، به اشتباه رزق تایپ شده است .
user_image
آرمین
۱۴۰۱/۰۵/۲۸ - ۰۳:۴۴:۴۴
بمانند همین ماجرا البته به گونه ای دیگر برای بنده و از سوی خویشاوند (نه بیگانه) پیش آمد ...
user_image
کوروش
۱۴۰۲/۱۱/۱۱ - ۱۵:۳۷:۴۸
شهریان خود ره‌زنان نسبت بروح   روستایی کیست گیج و بی فتوح   یعنی چه ؟            
user_image
کوروش
۱۴۰۲/۱۱/۱۲ - ۱۶:۳۰:۱۰
خویش را از ره‌روان کمتر شمر   تو حریف ره‌ریانی گه مخور ره ریان ظاهرا به معنای کسانی هست که در راه دسشویی میکنند