
مولانا
بخش ۱۸۹ - صفت آن مسجد کی عاشقکش بود و آن عاشق مرگجوی لا ابالی کی درو مهمان شد
۱
یک حکایت گوش کن ای نیکپی
مسجدی بد بر کنار شهر ری
۲
هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
۳
بس که اندر وی غریب عور رفت
صبحدم چون اختران در گور رفت
۴
خویشتن را نیک ازین آگاه کن
صبح آمد خواب را کوتاه کن
۵
هر کسی گفتی که پریانند تند
اندرو مهمان کشان با تیغ کند
۶
آن دگر گفتی که سحرست و طلسم
کین رصد باشد عدو جان و خصم
۷
آن دگر گفتی که بر نه نقش فاش
بر درش کای میهمان اینجا مباش
۸
شب مخسپ اینجا اگر جان بایدت
ورنه مرگ اینجا کمین بگشایدت
۹
وان یکی گفتی که شب قفلی نهید
غافلی کاید شما کم ره دهید
تصاویر و صوت

نظرات
محمدامین مروتی
منصور پویان
کیمیا ترابی
محمد مهدی رضائی