
مولانا
بخش ۳۱ - وصیت کردن عمران جفت خود را بعد از مجامعت کی مرا ندیده باشی
۱
وا مگردان هیچ ازینها دم مزن
تا نیاید بر من و تو صد حزن
۲
عاقبت پیدا شود آثار این
چون علامتها رسید ای نازنین
۳
در زمان از سوی میدان نعرهها
میرسید از خلق و پر میشد هوا
۴
شاه از آن هیبت برون جست آن زمان
پابرهنه کین چه غلغلهاست هان
۵
از سوی میدان چه بانگست و غریو
کز نهیبش میرمد جنی و دیو
۶
گفت عمران شاه ما را عمر باد
قوم اسرائیلیانند از تو شاد
۷
از عطای شاه شادی میکنند
رقص میآرند و کفها میزنند
۸
گفت باشد کین بود اما ولیک
وهم و اندیشه مرا پُر کرد نیک
تصاویر و صوت

نظرات