
مولانا
بخش ۴۹ - اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل
پیل اندر خانهٔ تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هُنود
از برای دیدنش مَردم بسی
اندر آن ظلمت همیشد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیش کف میبِسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن برو چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید
فهم آن میکرد هر جا میشنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دستست و بس
نیست کف را بر همهٔ او دسترس
چشم دریا دیگرست و کف دگر
کف بهل وز دیدهٔ دریا نگر
جنبش کفها ز دریا روز و شب
کف همیبینی و دریا نی، عَجَب
ما چو کشتیها بههم بر میزنیم
تیرهچشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته به خواب
آب را دیدی نگر در آبِ آب
آب را آبیست کو میراندش
روح را روحیست کو میخواندش
موسی و عیسی کجا بُد کآفتاب
کِشتِ موجودات را میداد آب
آدم و حوا کجا بد آن زمان
که خدا افکند این زه در کمان
این سخن هم ناقص است و ابترست
آن سخن که نیست ناقص آن سَرست
گر بگوید زانْ بلغزد پای تو
ور نگوید هیچ از آنْ ای وای تو
ور بگوید در مثال صورتی
بر همان صورت بچَفسی ای فتی
بستهپایی چون گیا اندر زمین
سر بجنبانی به بادی بییقین
لیک پایت نیست تا نقلی کنی
یا مگر پا را ازین گِل بر کنی
چون کَنی پا را حیاتت زین گِلست
این حیاتت را روش بس مشکلست
چون حیات از حق بگیری ای روی
پس شوی مستغنی از گِل میروی
شیرخواره چون ز دایه بسکلد
لوتخواره شد مرورا میهلد
بستهٔ شیر زمینی چون حبوب
جو فطام خویش از قوت القلوب
حرف حکمت خور که شد نور ستیر
ای تو نور بیحُجُب را ناپذیر
تا پذیرا گردی ای جان نور را
تا ببینی بیحُجُب مستور را
چون ستاره سیر بر گردون کنی
بلک بی گردون سفر بیچون کنی
آنچنان کز نیست در هست آمدی
هین بگو چون آمدی مست آمدی
راههای آمدن یادت نماند
لیک رمزی بر تو بر خواهیم خواند
هوش را بگذار و آنگه هوشدار
گوش را بر بند و آنگه گوش دار
نه نگویم زانک خامی تو هنوز
در بهاری تو ندیدستی تموز
این جهان همچون درختست ای کرام
ما برو چون میوههای نیمخام
سخت گیرد خامها مر شاخ را
زانک در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لبگزان
سست گیرد شاخها را بعد از آن
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
سختگیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خونآشامی است
چیز دیگر ماند اما گفتنش
با تو روح القدس گوید بی منش
نه تو گویی هم بگوش خویشتن
نه من و نه غیر من ای هم تو من
همچو آن وقتی که خواب اندر روی
تو ز پیش خود به پیش خود شوی
بشنوی از خویش و پنداری فلان
با تو اندر خواب گفتست آن نهان
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلک گردونی و دریای عمیق
آن توِ زفتت که آن نهصد توست
قُلزمست و غرقهگاه صد توست
خود چه جای حد بیداریست و خواب
دم مزن والله اعلم بالصواب
دم مزن تا بشنوی از دمزنان
آنچ نامد در زبان و در بیان
دم مزن تا بشنوی زان آفتاب
آنچ نامد در کتاب و در خطاب
دم مزن تا دم زند بهر تو روح
آشنا بگذار در کشتی نوح
همچو کنعان کآشنا میکرد او
که نخواهم کشتی نوح عدو
هی بیا در کشتی بابا نشین
تا نگردی غرق طوفان ای مهین
گفت نه من آشنا آموختم
من به جز شمع تو شمع افروختم
هین مکن کین موج طوفان بلاست
دست و پا و آشنا امروز لاست
باد قهرست و بلای شمع کش
جز که شمع حق نمیپاید خمش
گفت نه رفتم برآن کوه بلند
عاصمست آن کُه مرا از هر گزند
هین مکن که کوه کاهست این زمان
جز حبیب خویش را ندهد امان
گفت من کی پند تو بشنودهام
که طمع کردی که من زین دودهام
خوش نیامد گفت تو هرگز مرا
من بریام از تو در هر دو سرا
هین مکن بابا که روز ناز نیست
مر خدا را خویشی و انباز نیست
تا کنون کردی و این دم نازُکیست
اندرین درگاه گیرا نازِ کیست
لم یلد لم یولدست او از قِدَم
نه پدر دارد نه فرزند و نه عَم
ناز فرزندان کجا خواهد کشید
ناز بابایان کجا خواهد شنید
نیستم مولود پیرا کم بناز
نیستم والد جوانا کم گراز
نیستم شوهر نیم من شهوتی
ناز را بگذار اینجا ای سِتی
جز خضوع و بندگی و اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
گفت بابا سالها این گفتهای
باز میگویی به جهل آشفتهای
چند ازینها گفتهای با هرکسی
تا جواب سرد بشنودی بسی
این دم سرد تو در گوشم نرفت
خاصه اکنون که شدم دانا و زفت
گفت بابا چه زیان دارد اگر
بشنوی یکبار تو پند پدر
همچنین میگفت او پند لطیف
همچنان میگفت او دفع عنیف
نه پدر از نصح کنعان سیر شد
نه دمی در گوش آن ادبیر شد
اندرین گفتن بدند و موج تیز
بر سر کنعان زد و شد ریز ریز
نوح گفت ای پادشاه بردبار
مر مرا خر مرد و سیلت برد بار
وعده کردی مر مرا تو بارها
که بیابد اهلت از طوفان رها
دل نهادم بر امیدت من سلیم
پس چرا بربود سیل از من گلیم
گفت او از اهل و خویشانت نبود
خود ندیدی تو سپیدی او کبود
چونک دندان تو کرمش در فتاد
نیست دندان بر کنش ای اوستاد
تا که باقی تن نگردد زار ازو
گرچه بود آن تو شو بیزار ازو
گفت بیزارم ز غیر ذات تو
غیر نبود آنک او شد مات تو
تو همی دانی که چونم با تو من
بیست چندانم که با باران چمن
زنده از تو شاد از تو عایلی
مغتذی بی واسطه و بی حایلی
متصل نه منفصل نه ای کمال
بلک بیچون و چگونه و اعتلال
ماهیانیم و تو دریای حیات
زندهایم از لطفت ای نیکو صفات
تو نگنجی در کنار فکرتی
نی به معلولی قرین چون علتی
پیش ازین طوفان و بعد این مرا
تو مخاطب بودهای در ماجرا
با تو میگفتم نه با ایشان سخن
ای سخنبخش نو و آن کهن
نه که عاشق روز و شب گوید سخن
گاه با اطلال و گاهی با دمن
روی با اطلال کرده ظاهرا
او کرا میگوید آن مدحت کرا
شکر طوفان را کنون بگماشتی
واسطهٔ اطلال را بر داشتی
زانک اطلال لئیم و بد بدند
نه ندایی نه صدایی میزدند
من چنان اطلال خواهم در خطاب
کز صدا چون کوه واگوید جواب
تا مثنا بشنوم من نام تو
عاشقم بر نام جانآرام تو
هر نبی زان دوست دارد کوه را
تا مثنا بشنود نام تو را
آن کُهِ پَستِ مثالِ سنگلاخ
موش را شاید نه ما را در مُناخ
من بگویم او نگردد یار من
بیصدا ماند دم گفتار من
با زمین آن به که هموارش کنی
نیست همدم با قدم یارش کنی
گفت ای نوح ار تو خواهی جمله را
حشر گردانم بر آرم از ثری
بهر کنعانی دل تو نشکنم
لیکت از احوال آگه میکنم
گفت نه نه راضیم که تو مرا
هم کنی غرقه اگر باید تو را
هر زمانم غرقه میکن من خوشم
حکم تو جانست چون جان میکشم
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صُنع توَم در شُکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
تصاویر و صوت




نظرات
حامد
kiomars
kiomars
مجید
suprem
ادروک
ادروک
شکوه
شکوه
شکوه
وحـ_‗ـیـ‗_ـد
شکوه
پاسخ که ناشی از عدم دسترسی به شبکه بود ..چکیده رمآن کوری را برای آن دسته از دوستانم که ممکن است دسترسی نداشته باشند می آورم هر چند که خلاصه کردن یک اثر کار شایسته ای نیست در رمان کوری، راننده ای که پشت چراغ قرمز ایستاده خود را میان شعاع سپیدی میبیند کاملا ناگهان و بدون هیچ زمینه ای به هر طرف نگاه میکند سپیدی میبیند وقتی به چشم پزشک مراجعه میکند در میابد که نابینا شده بعد از آن افراد دیگری هم نابینا میشوند و اپیدمی شکل میگیرد همه شخصیت ها به جز پزشک زن کور میشوند اما این کوری سفیدیست و و از طرفی هم چشم ها سالم هستند ولی میبینند و این کوری آغاز یک بیداریست و بینایی انگار باید بینایی انسان به نقطه صفر برسد تا کامل شود و بهتر ببیند و به روز شود! نکته ای که هیچ وقت در نیافتم این بود که چرا کارکتر ها اسم ندارند و به واسطه شکل ظاهری یا گفتشان یا اغلبشان شناخته میشوند جایی خواندم که به خاطر اینکه خواننده به حاشیه نپردازد و غرق متن بماند ولی توجیه نشدم .حمید رضای عزیز مشتاقانه آماده آموزش و یادگیری از شما و دیگر گنجان هستم و خود را کمتر از آن میبینم که بحث فلسفی کنم آن هم با شما! ولی با کمال میل و اشتیاق چشم به راه گوهر افشانیتان هستم و ممنون که میبینیم و می خوانی ام
شکوه
الهه
مازیار
مینا
مسعود
درویش
احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com
ش.ن
نادر..
خرم روزگار
نادر..
خرم روزگار
خرم روزگار
محمد
نادر..
سید محمد حسینی
شیما
بهنام
فرهاد
رضا
پدرام_ع
پدرام_ع
برگ بی برگی
مرضیه
ریحانه
سید
هوشنگ همدانی
برگ بی برگی
mystic
دکتر صحافیان
دکتر صحافیان
دکتر صحافیان
دکتر صحافیان
کورش فردین
برگ بی برگی
رمضانعلی نوری
غبار ره
محسن جهان
محسن جهان
محسن جهان
حمید نورمحمد
محمد غفران