
مولانا
بخش ۶۹ - دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو
۱
آن یکی آمد به پیش زرگری
که ترازو ده که بر سنجم زری
۲
گفت خواجه رو مرا غربال نیست
گفت میزان ده برین تسخر مهایست
۳
گفت جاروبی ندارم در دکان
گفت بس بس این مضاحک را بمان
۴
من ترازویی که میخواهم بده
خویشتن را کر مکن هر سو مجه
۵
گفت بشنیدم سخن کر نیستم
تا نپنداری که بی معنیستم
۶
این شنیدم لیک پیری مرتعش
دست لرزان جسم تو نامنتعش
۷
وان زر تو هم قراضهٔ خرد مرد
دست لرزد پس بریزد زر خرد
۸
پس بگویی خواجه جاروبی بیار
تا بجویم زر خود را در غبار
۹
چون بروبی خاک را جمع آوری
گوییم غلبیر خواهم ای جری
۱۰
من ز اول دیدم آخر را تمام
جای دیگر رو ازینجا والسلام
تصاویر و صوت

نظرات
آرش تبرستانی