مولانا

مولانا

بخش ۶۹ - دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو

۱

آن یکی آمد به پیش زرگری

که ترازو ده که بر سنجم زری

۲

گفت خواجه رو مرا غربال نیست

گفت میزان ده برین تسخر مه‌ایست

۳

گفت جاروبی ندارم در دکان

گفت بس بس این مضاحک را بمان

۴

من ترازویی که می‌خواهم بده

خویشتن را کر مکن هر سو مجه

۵

گفت بشنیدم سخن کر نیستم

تا نپنداری که بی معنیستم

۶

این شنیدم لیک پیری مرتعش

دست لرزان جسم تو نامنتعش

۷

وان زر تو هم قراضهٔ خرد مرد

دست لرزد پس بریزد زر خرد

۸

پس بگویی خواجه جاروبی بیار

تا بجویم زر خود را در غبار

۹

چون بروبی خاک را جمع آوری

گوییم غلبیر خواهم ای جری

۱۰

من ز اول دیدم آخر را تمام

جای دیگر رو ازینجا والسلام

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 249

نظرات

user_image
آرش تبرستانی
۱۳۹۶/۰۸/۲۰ - ۱۳:۳۳:۳۶
شخصی به طلا فروشی رفت و گفت ترازوی خود را به من بده تا طلای خود را اندازه بگیرم طلافروش جواب داد برو که غربال ندارم آن شخص گفت چرا مرا مسخره می کنی ترازویت را بده باز جواب داد من جارو ندارم شخص گفت مگر تو کر هستی من به تو می‌گویم ترازویت را بده جواب داد تو با این دست لرزان و طلای قراضه ای که داری طلا را روی زمین می ریزی بعد به من میگویی جارو بیار تا طلاها را جمع کنم و بعد از اینکه طلاها را جمع کردی از من غربال می خواهی تا طلاها را از گرد و خاک جدا کنی من از همین الان آخر کار را دیده ام پس برو جایی دیگر والسلام مولوی با بیان این حکایت اشاره دارد که اولیا چشم آخربین دارند و از ابتدای کار به سرانجام آن واقف هستند و به این وسیله جلوی خواسته های نفسانی خود می ایستندچشم آخربین تواند دید راستچشم آخوربین غرورست و خطاستای بسا شیرین که چون شکر بودلیک زهر اندر شکر مضمر بودآنک زیرکتر ببو بشناسدشو آن دگر چون بر لب و دندان زدشپس لبش ردش کند پیش از گلوگرچه نعره می‌زند شیطان کلواوان دگر را در گلو پیدا کندوان دگر را در بدن رسوا کندوان دگر را در حدث سوزش دهدذوق آن زخم جگردوزش دهدوان دگر را بعد ایام و شهوروان دگر را بعد مرگ از قعر گور