مولانا

مولانا

بخش ۱۱۸ - حکایت آن پادشاه‌زاده کی پادشاهی حقیقی به وی روی نمود یَوْمَ یَفِرُّ المَرْءُ مِنْ أَخیهِ وَ  أُمِّهِ وَ أَبیهِ نقد وقت او شد پادشاهی این خاک تودهٔ کودک طبعان کی قلعه گیری نام کنند آن کودک کی چیره آید بر سر خاک توده برآید و لاف زندگی قلعه مراست کودکان دیگر بر وی رشک برند کی التُّرابُ رَبیعُ الصِّبْیانِ آن پادشاه‌زاده چو از قید رنگها برست گفت من این خاکهای رنگین را همان خاک دون می‌گویم زر و اطلس و اکسون نمی‌گویم من ازین اکسون رستم یکسون رفتم و آتیناه الحکم صبیا ارشاد حق را مرور سالها حاجت نیست در قدرت کن فیکون هیچ کس سخن قابلیت نگوید

۱

پادشاهی داشت یک برنا پسر

باطن و ظاهر مزین از هنر

۲

خواب دید او کان پسر ناگه بمرد

صافی عالم بر آن شه گشت درد

۳

خشک شد از تاب آتش مشک او

که نماند از تف آتش اشک او

۴

آنچنان پر شد ز دود و درد شاه

که نمی‌یابید در وی راه آه

۵

خواست مردن قالبش بی‌کار شد

عمر مانده بود شه بیدار شد

۶

شادیی آمد ز بیداریش پیش

که ندیده بود اندر عمر خویش

۷

که ز شادی خواست هم فانی شدن

بس مطوق آمد این جان و بدن

۸

از دم غم می‌بمیرد این چراغ

وز دم شادی بمیرد اینت لاغ

۹

در میان این دو مرگ او زنده است

این مطوق شکل جای خنده است

۱۰

شاه با خود گفت شادی را سبب

آنچنان غم بود از تسبیب رب

۱۱

ای عجب یک چیز از یک روی مرگ

وان ز یک روی دگر احیا و برگ

۱۲

آن یکی نسبت بدان حالت هلاک

باز هم آن سوی دیگر امتساک

۱۳

شادی تن سوی دنیاوی کمال

سوی روز عاقبت نقص و زوال

۱۴

خنده را در خواب هم تعبیر خوان

گریه گوید با دریغ و اندهان

۱۵

گریه را در خواب شادی و فرح

هست در تعبیر ای صاحب مرح

۱۶

شاه اندیشید کین غم خود گذشت

لیک جان از جنس این بدظن گشت

۱۷

ور رسد خاری چنین اندر قدم

که رود گل یادگاری بایدم

۱۸

چون فنا را شد سبب بی‌منتهی

پس کدامین راه را بندیم ما

۱۹

صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ

می‌کند اندر گشادن ژیغ ژیغ

۲۰

ژیغ‌ژیغ تلخ آن درهای مرگ

نشنود گوش حریص از حرص برگ

۲۱

از سوی تن دردها بانگ درست

وز سوی خصمان جفا بانگ درست

۲۲

جان سر بر خوان دمی فهرست طب

نار علتها نظر کن ملتهب

۲۳

زان همه غرها درین خانه رهست

هر دو گامی پر ز کزدمها چهست

۲۴

باد تندست و چراغم ابتری

زو بگیرانم چراغ دیگری

۲۵

تا بود کز هر دو یک وافی شود

گر به باد آن یک چراغ از جا رود

۲۶

هم‌چو عارف کن تن ناقص چراغ

شمع دل افروخت از بهر فراغ

۲۷

تا که روزی کین بمیرد ناگهان

پیش چشم خود نهد او شمع جان

۲۸

او نکرد این فهم پس داد از غرر

شمع فانی را بفانیی دگر

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 404
مثنوی معنوی ـ ج ۴ و ۵ و ۶ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۱۷۸
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۷۸۶

نظرات

user_image
شیون
۱۳۹۴/۰۴/۱۴ - ۰۹:۲۱:۵۵
باد تندست و چراغم ابتریزو "بگیرانم" چراغ دیگریباید اینگونه باشد :باد تندست وچراغم ابتری زو "بگریانم" چراغ دگری چونکه هنوز در فارسی تاجیکستان و بسیاری از تاجیکان افغانستان نیز گریاندن چراغ به معنای روشن کردن چراغ می آید وهنوز مورد کاربرد همگانی قرار دارد !وگرنه گیراندن چندان مانوس نیست!با سپاس
user_image
دکتر ترابی
۱۳۹۴/۰۴/۱۵ - ۰۷:۲۳:۱۸
بسیار زیباست ، شیون،گریاندن و گیراندن، شمع است و شمع میگریدتا روشنی بخشد و چراغ شاعر ابتر است، پس شمعی دیگر باید.گیراندن را دست کم امروز برای هیمه و افروختن آتش به کار میبرند و آتش گیرا و ...و شیون نام راستین شماست؟
user_image
روفیا
۱۳۹۴/۰۹/۱۶ - ۱۲:۱۶:۵۱
باد تندست و چراغم ابتریزو بگیرانم چراغ دیگریتا بود کز هر دو یک وافی شودگر به باد آن یک چراغ از جا رودجایی درباره دیدار شمس و مولانا خواندم :چراغ افروخته چراغ نا افروخته را بوسید و رفت...کاش اگر خاموشیم مشعلی روشن ما را ببوسد... و اگر روشن مشعل خاموشی را ببوسیم...که تند باد حوادث در راه است...
user_image
سیاوش بابکان
۱۳۹۴/۰۹/۱۶ - ۱۵:۲۱:۱۱
روفیای گرامی،شگفتا! شمس چراغ وی افروخته بوده است، گیرانده بوده است، گریانده بوده است و او خویشتن خاموش می خوانده است؟؟ گویا تا بن جان تشنه بوده است و شمس سیرآبی ویرا بسندگی نکرده است.! تشنه ، خاموش ، سر گردان، خویش به بی عاری ، به بی نام و ننگی می زده است، ملامتی بوده است؟باری؛خاموش نیستید ، خاموش نیستیمبعد ازین نور به آفاق دهیم از دل خویشکه به خورشید رسیدیم ، و غبارآخر شد
user_image
Hamishe bidar
۱۳۹۴/۰۹/۱۶ - ۱۶:۳۹:۲۱
چشم دل باز کن که جان بینیآنچه نادیدنی است آن بینیگر به اقلیم عشق روی آریهمه آفاق گلستان بینیبر همه اهل آن زمین به مرادگردش دور آسمان بینیآنچه بینی دلت همان خواهدوانچه خواهد دلت همان بینیهرچه داری اگر به عشق دهیکافرم گر جوی زیان بینیجان گدازی اگر به آتش عشقعشق را کیمیای جان بینیاز مضیق جهات درگذریوسعت ملک لامکان بینیآنچه نشنیده گوش آن شنویوانچه نادیده چشم آن بینیتا به جایی رساندت که یکیاز جهان و جهانیان بینیبا یکی عشق ورز از دل و جانتا به عین‌الیقین عیان بینی
user_image
سهیلا
۱۳۹۹/۱۲/۰۵ - ۰۱:۴۱:۵۱
درود دوستان.من دنبال تفسیر این بیت شعر هستم:خنده را در خواب هم تعبیر خوانگریه گوید با دریغ و اندهانگریه را در خواب شادی و فرحهست در تعبیر ای صاحب مرحسپاسگزارم از اساتید بزرگواریکه دیدگاه های خودشون رو بیان می کنن
user_image
سهیلا
۱۳۹۹/۱۲/۰۵ - ۰۱:۴۹:۱۱
خودم هم تعبیر خواندن رو بمعنای تعبیر یکسان داشتن تفسیر کردم.بیشتر گره ذهنی ام با مضمون مصرع دوم هست!!