مولانا

مولانا

بخش ۱۳۸ - موری بر کاغذ می‌رفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان می‌بینم موری دگر کی از هر دو چشم روشن‌تر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره

۱

مورکی بر کاغذی دید او قلم

گفت با مور دگر این راز هم

۲

که عجایب نقشها آن کلک کرد

هم‌چو ریحان و چو سوسن‌زار و ورد

۳

گفت آن مور اصبعست آن پیشه‌ور

وین قلم در فعل فرعست و اثر

۴

گفت آن مور سوم کز بازوست

که اصبع لاغر ز زورش نقش بست

۵

هم‌چنین می‌رفت بالا تا یکی

مهتر موران فطن بود اندکی

۶

گفت کز صورت مبینید این هنر

که به خواب و مرگ گردد بی‌خبر

۷

صورت آمد چون لباس و چون عصا

جز به عقل و جان نجنبد نقشها

۸

بی‌خبر بود او که آن عقل وفاد

بی ز تقلیب خدا باشد جماد

۹

یک زمان از وی عنایت بر کند

عقل زیرک ابلهیها می‌کند

۱۰

چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت:

چونک کوهِ قاف دُرّ ِ نطق سُفت

۱۱

کای سخن‌گوی خبیر رازدان

از صفات حق بکن با من بیان

۱۲

گفت رو کان وصف از آن هایل‌ترست

که بیان بر وی تواند برد دست

۱۳

یا قلم را زهره باشد که به سر

بر نویسد بر صحایف زان خبر

۱۴

گفت کمتر داستانی باز گو

از عجبهای حق ای حبر نکو

۱۵

گفت اینک دشت سیصدساله راه

کوههای برف پر کردست شاه

۱۶

کوه بر که بی‌شمار و بی‌عدد

می‌رسد در هر زمان برفش مدد

۱۷

کوه برفی می‌زند بر دیگری

می‌رساند برف سردی تا ثری

۱۸

کوه برفی می‌زند بر کوه برف

دم به دم ز انبار بی‌حد و شگرف

۱۹

گر نبودی این چنین وادی شها

تف دوزخ محو کردی مر مرا

۲۰

غافلان را کوههای برف دان

تا نسوزد پرده‌های عاقلان

۲۱

گر نبودی عکس جهل برف‌باف

سوختی از نار شوق آن کوه قاف

۲۲

آتش از قهر خدا خود ذره‌ایست

بهر تهدید لئیمان دره‌ایست

۲۳

با چنین قهری که زفت و فایق است

برد لطفش بین که بر وی سابق است

۲۴

سبق بی‌چون و چگونهٔ معنوی

سابق و مسبوق دیدی بی‌دوی

۲۵

گر ندیدی آن بود از فهم پست

که عقول خلق زان کان یک جوست

۲۶

عیب بر خود نه نه بر آیات دین

کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین

۲۷

مرغ را جولانگه عالی هواست

زانک نشو او ز شهوت وز هواست

۲۸

پس تو حیران باش بی‌لا و بلی

تا ز رحمت پیشت آید محملی

۲۹

چون ز فهم این عجایب کودنی

گر بلی گویی تکلف می‌کنی

۳۰

ور بگویی نی زند نی گردنت

قهر بر بندد بدان نی روزنت

۳۱

پس همین حیران و واله باش و بس

تا درآید نصر حق از پیش و پس

۳۲

چونک حیران گشتی و گیج و فنا

با زبان حال گفتی اهدنا

۳۳

زفت زفتست و چو لرزان می‌شوی

می‌شود آن زفت نرم و مستوی

۳۴

زانک شکل زفت بهر منکرست

چونک عاجز آمدی لطف و برست

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 418
مثنوی معنوی ـ ج ۴ و ۵ و ۶ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۲۰۵

نظرات

user_image
ناشناس
۱۳۸۷/۰۴/۱۳ - ۲۲:۱۵:۱۴
نکته طبق برداشتی از این بخش:آیا قلم است که مینویسد؟ آیا انگشتان مینویسند آیا ساعد وبازو اقدام به این کار میکنند؟آیا اعصاب متصل به مغز چنین میکنند؟ آیا سلولهای مغز مینویسند؟ارنظر علمی
پاسخ چیست؟ قاعدتا
پاسخ اینست که همه اینها نقش خود را دارند ولی هیچکدام نویسنده نیستند پس نویسنده کیست وچیست؟!برهمین سیاق میتوان گفت آیا مردمک چشم است که میبیند؟ آیا عدسی چشم است که مشاهده میکند؟آیااعصاب شبکه چشم واعصاب متصل به مغز عمل دیدن را انجام میدهند؟وآیاسلولهای مرکز بینائی در مغز مشاهده گر هستند ؟ ازنظرعلمی همه اینها در کارند ولی بقول شاعری آنکه ازدیده برون مینگرد کیست؟!اینگونه بیانات گاه در ایسدلالهای دینی به کار میآید ولی در اینجا استلال درنظرنیست ومولوی هم با استدلال میانه خوبی نداردموضوع مورد نظرتامل ونگرشی نو به خویشتن خویش وحقیقت هستی برغم عادات جاری وروزمره وبی تفاوتیهاست تامل روی این مسائل برای اهلش حیرت انگیز است واین حیرت که لا و بلی بشکل سطحی وجزمی درآن نباشداز نظر مولوی باعث رحمت ونصرت است ابیات زیر که توجه به فهم عجایب صنع خدا دارددراین موردبسیارقابل توجه است:پس تو حیران باش بی لا وبلیتازرحمت پیشت آید محملیچون زفهم این عجایب کودنیگر بلی گوئی تکلف میکنیوربگوئی نی زند نی گردنتقهر بربندد بدان نی روزنتپس همین حیران وواله باش وبستا درآید نصر حق از پیش وپسدر توضیح این ابیات مبتوان گفت وقتی در
پاسخ یک پرسش بزرگ لا ویا بلی بگوئیم موضوع در چارچوب ذهنیت اکتسابی ما قرارمیگیرد ولطافت وتازگی خود را ازدست میدهد زیرا زمینه های ذهنی ما راآموخته های کهنه وقدیمی تشکیل میدهد ومسئله را به رنگ خود در میآورد درصورتی که نکته های نووبکردر روحیه ما تاثیر گذار و عامل تحول است. سهراب سپهری میگوید :چشمهارا باید شست جور دیگر باید دید وازه هارا باید شست وازه باید خود باد وازه باید خود باران باشد
user_image
سید حبیب
۱۳۹۵/۰۸/۲۲ - ۱۹:۲۱:۵۲
با سلام .جناب ناشناس .....فرمودید..در مقابل یک سؤال بزرگ , لا و بلی نگوییم.چون تازگی و جذابیت آن از بین میرود.و فرمودید که نکته های نو و بکر , بهتر و تاثیر گذار تر است و عامل تحول و نوآوری میشود.احسنت.....ولکن اینگونه که مولانا میگوید ....که اگر عقلت نرسید , لا و بلی نگو و حیران باش و از دیگران تقلید کن , بلکه , شاید , بعدها , چیزی حالیت شد.البته نمیدانم ......شاید من کژ فهمم , بقول مولانا........
user_image
سید حبیب
۱۳۹۵/۰۸/۲۲ - ۱۹:۴۲:۰۱
و نیز اگر قرار بود در فهم صنع خدا و فلان و فلان......لا و بلی نمیگفتیم و حیران میماندیم ,, پس این همه پیشرفت علمی و غیره هم نبود و هنوز در پانصد سال پیش مانده بودیم.یا شاید میگویید این همان لطف خدا بوده که فلان دانشمند یا فلان ریاضیدان و یا فلان پزشک , چنین اکتشافاتی را کردند.خوب اینان اگر میخواستند حیران بمانند که , به ایشان وحی نمیرسید.اینان هزاران لا و بلی گفتند تا چیزی را دریافتند که از صنایع خدا بود ولکن انسان از آن بیخبر بوده و استفاده ای از آن نمیکرده..... .بعنوان مثال ....در طب و پزشکی.....در قدیم , چه در اسلام و چه در مسیحیت , مثله کردن و بی احترامی به بدن میت یا مرده , از گناهان کبیره و نابخشودنی بوده.و چه زجرها کشیدند و لا و بلی گفتند پزشکان و حکیمان , تا امروزه بتوانند عمل های آنچنانی انجام دهند و جان انسان ها را نجات دهند .پس اگر میخواستند به تقلید از دیگران و به گفته مولانا حیران بمانند تا بلکه فرجی شود که نمیشد اینگونه.یا صدها مثال دیگر در تمامی امور و علوم دیگر که تمام از صنع خداست.نمیدانم ....شاید بقول مولانا من کودن و کژ فهمم ..شاید هم یاوری پیدا شود و بفهماندم.
user_image
روفیا
۱۳۹۵/۰۸/۲۳ - ۰۴:۰۱:۰۴
بلیاز همین رهگذر است که مکتب شکاکین پدید می آید. اگر خوب به علوم نظری و تجربی بنگرید می بینید همین چیز هایی که ما آن ها را دانش نام نهاده ایم در هاله ای از تردید و ابهام فرو رفته اند! به بیماران می گوییم فرضا دلیل آرتروز زانوی شما افزایش وزن یا ژن است ولی نیک میدانیم که در حقیقت این ها هم فرضیاتی بیش نیستند و بیشتر بیماریها در دسته idiopathic یعنی با علت ناشناخته قرار می گیرند! تز می دهیم که دلیل افسردگی و رنج بشر ناکامی است ولی می بینیم آمار خودکشی در آدم های به ظاهر کامیاب نیز کم نیست! از دیدگاه من مولانا می خواهد بگوید همواره از اینکه خیال کنی
پاسخ قطعی را یافته ای بپرهیز و در همه امور ضمن اینکه به فراخور اهمیت و کارکرد آن در ساختار جهان تلاش در فهم آن می کنی، بدان که ابعاد و زوایای بی شماری از آن رویداد یا پدیده از تیررس نگاه تو می گریزند و هرگز از یاد مبر که :تا بدانجا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم ما این تقسیمات و نام گزاری ها و علوم را قرارداد کرده ایم برای اینکه همین دانش ناقص خود را به نحوی به دیگران انتقال دهیم، اگر ما نام آرتروز بر آن چند علامت که یکجا جمع شده اند نگذاریم چگونه آن را از چیزهای مشابه جدا کنیم؟؟ در نهایت باید اذعان داشت بشر راستی با ابزار کنونی نمی تواند به کنه حقیقت امور دست یابد.ربنا ارنی الاشیاء کماهییک عدم قطعیت انکار ناپذیری بر همه دستاورد های بشر سایه افکنده است، ولی این بدان معنا نیست که پس تحقیق و تقلید و سایر شوونات کاوشگری وقت تلف کردن است،کدام عاشق است که به خاطر پارگی پای افزار از سفر به سوی معشوق باز ایستد؟ گفت از بانگ و علالای سگانهیچ واگردد ز راهی کاروانیا شب مهتاب از غوغای سگسست گردد بدر را در سیر تگمه فشاند نور و سگ عو عو کندهر کسی بر خلقت خود می‌تندباورم این است که این کشف و پیدا کردن نیست که بر ذمه هر انسانی است، بلکه تلاش برای پیدا کردن لازمه حفظ شان انسانی است! استیو جابز در پایان خطابه خود در جشن فارغ التحصیلی خطاب به دانش آموختگان سه بار می گوید :نادان بمانید و جستجو گر نادان بمانید و جستجوگر نادان بمانید و جستجو گرلازم به یادآوری به هوشمندی چون شما نیست که نادان بمانید یعنی اینکه بدانید که نادانید!
user_image
سید حبیب
۱۳۹۵/۰۸/۲۴ - ۱۸:۱۹:۳۵
خیلی ممنون..
user_image
متین
۱۳۹۵/۱۱/۰۸ - ۰۲:۰۸:۲۳
چه خوش گفتی و در سفتی ای روفیا گرامی و چه پرسش و تذکر نکوئی جناب سید حبیب. در اینجا حیران ماندن اشارتی به جستجوگر ماندن ماست که هر چیزی را به سادگی رد یا تائید نکنیم. البته در دفاتر گذشته مولانا به تقلید اشارات متعددی دارد ولی دفتر چهارم به تکاپو و تکامل بشر اشارات فراوانی میکند. تقبل دیگران به انگونه که هستند و اجازه دادن به گمراهان تا راه حقیقت را بیابند و از همه والاتر خویش آزمودن و خود شناسی که در جستجوی کمال تکاپو کردن است.
user_image
نادر..
۱۳۹۵/۱۱/۰۸ - ۰۷:۳۰:۴۳
نقش خود خواندی.. نقش یار بخوان!..."شمس تبریزی"
user_image
نادر..
۱۳۹۵/۱۱/۰۸ - ۰۷:۳۴:۱۹
همه چیز را تا تجویی نیابیجز این دوست را تا نیابی نجویی..طلبِ آدمی آن باشد که چیزی نایافته طلب کند، و شب و روز در جست و جوی آن باشد، الا طلبی که یافته باشد و مقصود حاصل بوَد و طالب آن چیز باشد. این عجبست؛ این چنین طلب در وهم آدمی نگنجد و بشر نتواند آن را تصور کردن، زیرا طلب او برای چیز نُوی ست که نیافته است؛ و این طلب چیزی که یافته باشد و طلب کند این طلب حق است، زیرا که حق تعالی همه چیز را یافته است و همه چیز در قدرت او موجود است ... واجد آن باشد که همه چیز را یافته باشد و مع هذا، حق تعالی طالب است ... پس مقصود ازین آنست که ای آدمی، چندانکه تو درین طلبی که حادث است و وصف آدمیست، از مقصود دوری؛ چون طلبِ تو در طلبِ حق فانی شود و طلب حق بر طلب تو مستولی گردد، تو آنگه طالب شوی به طلب حق ...."فیه ما فیه"
user_image
نادر..
۱۳۹۵/۱۱/۰۸ - ۰۷:۳۷:۰۵
شه باش دولت ساخته، مه باش رفعت یافتهتا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی ..دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنیچون شاه مسکین پروری چون ماه ظلمت جو شوی ...
user_image
دکتر صحافیان
۱۳۹۸/۰۷/۰۶ - ۱۰:۳۳:۱۹
ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 27 رفتن ذوالقرنین(کوروش کبیر)به کوه قافذوالقرنین به سوی کوه قاف حرکت کرد.کوهی بزرگ از زمرد صاف و لطیف دید که گرداگرد جهان را احاطه کرده است.از تماشای عظمت آن حیرت کرد و گفت اگر تو کوهی پس کوه های دیگر چه اند؟کوه قاف
پاسخ داد:کوه های دیگر رگ های من هستند.در هر شهر رگی دارم و چون خداوند بخواهد زلزله در شهری افتد به من دستور می دهد تا آن رگ را بجنبانم.ذوالقرنین از کوه خواست که گوشه ای از اسرار صفات حق بازگو کند.کوه قاف گفت:برو، اوصاف الهی فراتر از بیان است و در وصف نمی آید.ذوالقرنین که شوق بی اندازه ای داشت ،از قاف خواست تا از آفرینش بی نظیر خداوند پرده ای بردارد.قاف گفت:اینک به دشت بنگر که چگونه خداوند آن را با توده های برف پوشانده است اگر این برفها نبودند من از حرارت و شوق دیدار حق ذوب می شدم.این حکایت در قصص الانبیا و تفسیر ابوالفتوح رازی آمده است.در مورد ذوالقرنین اختلاف است اما مفسران جدید از جمله ابوالکلام آزاد و علامه طباطبایی به احتمال زیاد او را منطبق بر کوروش کبیر می دانند.(قرن به معنای شاخ می باشد ذوالقرنین یعنی دارای دو شاخ .در تندیس کهن که در منطقه پاسارگاد از کوروش مانده است کلاهی بر سر دارد که دارای دو شاخ است)کوه قاف در کهن الگوها، جایگاه سیمرغ هست و انتهای دنیاست، در این حکایت انسان کامل می باشد. (انتهای دنیا یعنی پایان وابستگی نفس به خود و سیمرغ حضرت حق است)اشارات عرفانی:ذوالقرنین سالک وارسته و مشتاق است.کوه های برفی کنایه از جاهلان هستند و حکمت وجود آنها این است که اگر آنها نباشند و سبب غفلت عارفان نشوند، عارفان از فرط اشتیاق وصال خداوند قالب تهی می کنند و جهان از آنها خالی می شود.کای سخن گوی خبیر راز داناز صفات حق بکن با من بیان3731گفت رو کان وصف از آن هایلترستکه بیان بر آن تواند برد دستصفات الهی چنان هیبتی دارد ،که دست بیان به آن نمی رسد.یا قلم را زهره باشد که به سربر نویسد بر صحایف زآن خبرقلم هم جرات ندارد که با نوک خود چیزی بنویسد.شوق ذوالقرنین درخواست می کند که قاف از آفرینش خداوند، جلوه ای بیان کند:گفت اینک دشت سیصد ساله راهکوه های برف پر کرده است شاهشاه آفرینش با حکمت خود بیان کرد که اطراف من به اندازه سیصد سال راه پر از برف است. (کنایه از جاهلان بی شمار )غافلان را کوه های برف دانتا نسوزد پرده های عاقلانکانال و وبلاگ آرامش و پرواز روحarameshsahafian@