
مولانا
بخش ۱۱۹ - دانستن شیخ ضمیر سایل را بی گفتن و دانستن قدر وام وامداران بی گفتن کی نشان آن باشد کی اخرج به صفاتی الی خلقی
۱
حاجت خود گر نگفتی آن فقیر
او بدادی و بدانستی ضمیر
۲
آنچ در دل داشتی آن پشتخم
قدر آن دادی بدو نه بیش و کم
۳
پس بگفتندی چه دانستی که او
این قدر اندیشه دارد ای عمو
۴
او بگفتی خانهٔ دل خلوتست
خالی از کدیه مثال جنتست
۵
اندرو جز عشق یزدان کار نیست
جز خیال وصل او دیار نیست
۶
خانه را من روفتم از نیک و بد
خانهام پرّست از عشق احد
۷
هرچه بینم اندرو غیر خدا
آن من نبود بود عکس گدا
۸
گر در آبی نخل یا عرجون نمود
جز ز عکس نخلهٔ بیرون نبود
۹
در تگ آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی
۱۰
لیک تا آب از قذی خالی شدن
تنقیه شرطست در جوی بدن
۱۱
تا نماند تیرگی و خس درو
تا امین گردد نماید عکس رو
۱۲
جز گلابه در تنت کو ای مقل
آب صافی کن ز گل ای خصم دل
۱۳
تو بر آنی هر دمی کز خواب و خور
خاک ریزی اندرین جو بیشتر
تصاویر و صوت


نظرات