مولانا

مولانا

بخش ۱۲۰ - سبب دانستن ضمیرهای خلق

۱

چون دل آن آب زینها خالیست

عکس روها از برون در آب جست

۲

پس ترا باطن مصفا ناشده

خانه پر از دیو و نسناس و دده

۳

ای خری ز استیزه مانده در خری

کی ز ارواح مسیحی بو بری

۴

کی شناسی گر خیالی سر کند

کز کدامین مکمنی سر بر کند

۵

چون خیالی می‌شود در زهد تن

تا خیالات از درونه روفتن

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 502
مثنوی معنوی ـ ج ۴ و ۵ و ۶ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۳۴۳

نظرات

user_image
علی باقریه
۱۳۹۹/۰۲/۱۱ - ۱۲:۴۶:۳۴
سلام و درود و عرض خسته نباشید به عوامل سایت گنجور امروز خیلی گیچ و سرگردان شده بودم و از هر طرف شک و شبهه مثل تیر هایی روان بر قلبم می نشستند و به سبب گناهانی که در ان روز مرتکب شده بودم کل وجودم را شبه و ندانستن فرا گرفته بود با خود میگفتم خدا نیست قیامت نیست اصلا ما برای چی خلق شده ایم چرا خدا خودشو به من نشون نمیده و از این سوالات مثل دودی جلوی صورتم را گرفته بود تا حقیقت را نبینم بعد با خود گفتم این همه عمر با جناب خواجه حافظ فال زدم و مشکلاتم حل گردید حال با کتاب مثنوی فال میزنم فال زدم و این حکایت امد دفتر پنجم شماره 120 حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی که گویا ایشان نیز از خداوند طلب نشان دادن خودش بر وی میکند داستان از این قرار است " در شهر غزنین شیخ زاهدی مقیم بود با نام محمّد و لقب سَررَزی . وی هفت سال متوالی روزه داشت و هر روز با برگ های درخت رز افطار می کرد . او در این دورانِ پُر ریاضت ، عجایب شگرفی از حضرت حق دید . ولی بدین امر قانع نبود و دوست داشت که جمالِ الهی را شهود کند . او در اثنای ریاضاتِ خود از بقای مادّی خویش ملول و دل سیر شد . پس بر ستیغِ کوهی رفت و گفت : خداوندا ، یا جمالِ بی مثالت را بر من بنما . یا خود را از بالای این کوه به زمین خواهم افکند . از حضرت حق بدو الهام شد که هنوز هنگامِ دیدارِ من نرسیده است . و اگر خود را به زمین افکنی نخواهی مُرد . شیخ از فرطِ عشق و جذبه ، خود را از فرازِ کوه به نشیب افکند . ولی به اقتضای تقدیرِ الهی در میانِ آبی افتاد و نمرد . او که زندگی دنیوی را نمی خواست در فراقِ مرگ شیون و زاری سر داد . ناگهان از عالمِ غیب بدو الهام شد که از این صحرا به سویِ شهر برو .شیخ گفت : خداوندا ، برای چه خدمتی به شهر بروم ؟ جواب رسید : خود را به صورتِ گدایی مسکین درآور و در شهر پرسه زن و هر چه از اغنیا دریافت کردی میان بینوایان تقسیم کن .شیخ با شنیدن فرمانِ الهی به شهر غزنین رفت و چون مردم او را شناختند به خدمتش کمر بستند و اغنیای شهر برای او خانه های مجلل ترتیب دادند . ولی او به این تشریفات اعتنایی نکرد و گفت می خواهم طریقِ گدایان را پیشه سازم و توهین و دشنام را از خاص و عام نوش جان کنم . این را گفت و در کسوت گدایان به دوره گردی مشغول شد . روزی شیخ چهار بار با کشکول گدایی به سرای امیر شهر وارد شد . امیر که از سماجتِ او خشمگین شده بود بدو گفت : ای شیخ ، این چه وقاحت و لجاجتی است که تو را در یک روز چهار دفعه به قصر من آورده است ؟ واقعاََ که آبروی گدایان را برده ای .شیخ گفت : ای امیر : خموش که من مطیع فرمان حقم . من به نان تو و امثال تو طمعی ندارم . لختی بیاندیش و به عارفانِ عاشق سطحی منگر و … شیخ این سخنان را گفت و سیلاب اشک بر رخسارش روان شد . صفای روحانی شیخ بر دلِ امیر تابید و او را نیز تحت تأثیر قرار داد . امیر بدو گفت : اینک بر خیز و هر چه میل داری از خزانه ام بردار . شیخ گفت : من بدین کار مأذون نیستم و با این عذر از قبول عطای امیر تن زد .شیخ دو سال به گدایی مشغول بود . سپس از بارگاهِ الهی فرمان رسید که زین پس از کسی چیزی مخواه بلکه فقط ببخش . شیخ بر اثر الطافِ الهی به مرتبه ای رسید که ضمیر اشخاص را می خواند . بطوری که هر گاه نیازمندی بدو رجوع می کرد بی آنکه از او سؤالی کند به فراست ، نوع و مقدارِ نیازش را درمی یافت و آنرا مرتفع می کرد .***شیخ محمّد سررزی از عارفان گمنامی است که در تراجم و تذکره ها یادی از او نشده است . اما کرامتِ بارز او خواندن ضمیر اشخاص بود چنانکه مولانا در فیه ما فیه ، ص 40 و 41 ، حکایتی از ضمیر خوانی او نقل می کند : « شیخ سررزی (رحمة الله علیه) میان مریدان نشسته بود . مریدی را سرِ بریان اشتها کرده بود . شیخ اشارت کرد که او را سرِ بریان می باید بیارید . گفتند : شیخ ، به چه دانستی که او را سرِ بریان می باید ؟ گفت : زیرا که سی سال است که مرا «بایست» نمانده است و خود را از همۀ بایست ها پاک کرده ام و منزّهم همچون آیینۀ بی نقش ، ساده گشته ام . چون سرِ بریان در خاطرِ من آمد و مرا اشتها کرد و بایست شد . دانستم که آن از آنِ فلان است . زیرا آیینه بی نقش است . اگر در آیینه نقش نماید نقشِ غیر باشد . استاد فروزانفر می نویسد : از نقلِ بهاء ولد ( در معارف ) معلوم می گردد که چنین شخصی وجود داشته و شاید قریب العصر با سلطان العُلما بهاء ولد (پدر مولانا) بوده است .مولانا در آخرین بیتِ بخش قبل فرمود که عارفِ بِالله که سینه از گرد و غبار عالمِ حدوث و امکان زدوده ، قلبش همچون آینۀ شفّافی است که همۀ رسوم و نقوش را در خود بازمی تاباند و در نتیجه بر ضمیر اشخاص واقف می گردد و خواطر قلبی و نیّاتِ درونی افراد را می خواند بی آنکه نیاز به مبادلۀ گفتار باشد . بدین مناسبت این حکایت را آورده تا مطلب مذکور بسط یابد . از جمله نکاتی را که در این حکایت ایراد می کند آنکه : انسان کامل واسطة الفیض است یعنی از حضرت حق استفاضه می کند و بر خلق ، افاضه . نکتۀ دیگر آنکه علل و اسبابِ ظاهری تحتِ سیطرۀ روحانی اولیاء الله قرار می گیرند و این همان چیزی است که در لسانِ شرع بدان «کرامت» گویند . و نکتۀ دیگر آنکه هر کس دل از پلیدی های دنیوی و اوصافِ حیوانی بزداید به مرتبه ای از شفّافیت روحی می رسد که می تواند ضمیر اشخاص را بخواند .
user_image
علی باقریه
۱۳۹۹/۰۲/۱۱ - ۱۳:۴۱:۱۶
چون دلِ آن آب زینها خالی است عکس روها از برون در آب جَست معنی بیت:چون دل عارف بالله از که مثل یک حوض میماند از همه چیز خالی شده و او مثل یک حوض اب ابتدا خود را تنقیه نموده پس مثل اینه شفاف عمل میکند و حقایق ضمایر دیگران را در خود منعکس مینمایداین شعر در مثنوی در ضمن حکایتی بس شیرین امده که بنده از بیان کل ماجرا صرف نظر میکنم و شمارا ارجاع میدهم که در اینترنت یا در کتاب مثنوی کامل ماجرا را بخوانید اما خلاصه ماجرا از این قرار است که در شهر غزنین عارفی بزرگ میزیسته به نام شیخ محمد سررَزی که این بزرگوار از باطن اشخاص باخبر بوده و وقتی سایلی پیش ایشان می امده ایشان قبل از اینکه درخواست نماید حاجتش را برآورده می ساخت و مولوی دلیل این کرامت را این میداند که ایشان دلش مثل آینه شفاف بوده چون اینه وجود خود را از هرگونه آلودگی شفاف نموده بود وبه همین دلیل وقتی کسی نزدش مینشست اگر چیزی را میل مینمود در درون اینه ی چون اب او منعکس می گشت و چون خود هیچ حاجتی در دلش نداشت و وجود خود را طی این همه ریاضت از حاجات دنیوی پاک نموده بود وقتی این عکس را در درون دلش مشاهده مینمود فوری متوجه میشد که مال خودش نیست بلکه مال شخصی است که در نزدش نشسته شرح واژگان دل:درون جَست:منعکس شد. پریدپس تو را باطن مصفا ناشده خانه پر از دیو و نسناس و دَدِه معنی بیت:پس ای تویی که باطنت مصفا و خالص نگشته و یا نکرده ای خانه دلت از همین روی پر از دیو و تمایلات حیوانی و وحشی گری شده است معنی واژگان نسناس: حیوانی که نیمی ا ز آن انسان است و بقیه اش حیوان در اینجا منظور اشخاصی است که انسان نما هستند دده:حیوانات وحشی ای خری ز اِستیزه مانده در خری کی ز ارواح مسیحی بو بری معنی بیت:ای انسان خری که از عناد و ستیز با حق در خریت مانده ای و خود را تغییر نمیدهی و یا اینکه به سوی دانایی حرکت نمیکنی کی می توانی از روح عرفا با خبر شوی که چه روح بزرگی داشته اند یعنی تا زمانی که با نفست جهاد نکنی عرفا را درک نخواهی نمود معنی واژگان اِستیزه:ستیز کردن کی شناسی گر خیالی سر کُند کز کدامین مَکمَنی سر بَر کُند؟ کی مانند شیخ محمد غزنوی وقتی که خیالی در درون دلش میافتاد تشخیص میدهی که این خیال و حاجت متعلق به خودت نیست بلکه متعلق به فلانی است که در مجلس نشسته معنی واژگان مَکمَن:نهانگاه معنی دیگر بیت: تو ای انسانی که در دام هواهای نفسانی گرفتار آمده ای وقتی که مطلبی به ذهنت خطور کند چهطوری وقتی که خود را نساخته ای می توانی تشخیص دهی که آیا این خیال و مطلب الهامی از جانب حق است یا اینکه خواطری شیطانی چناکه در قرآن هم در سوره مبارکه کهف آیه 104 آمده که کافران ای بسا خواطر شیطانی را با خواطر رحمانی اشتباه میگیرند.چون خیالی می شود در زهد"تن؟ تا تا خیالات از درونه روفتن معنی بیت چرا جسم خود را از طریق زهد و روزه داری و کم خوابی تربیت مینماییم و از این طریق خود را آنقدر لاغر و بی رنگ مینماییم تا اینکه اگر کسی ما ار ببیند فکر بکند خیالاتی شده و مارا ندیده یعنی انقدر لاغر شده ایم هی مارا میبیند و هی نمیبیند مثل ماه شی اول که از بس لاغر است هیدر نظرمان میاید و هی محو میشد چرا ما روزه میگیریم و را زهد در پیش میگیریم برای اینکه خیالات باطل و شیطانی را از درون بیرون نماییم خداوند شهادت را نصیب ما نماید آمین