
مولانا
بخش ۱۲۴ - حکایت مریدی کی شیخ از حرص و ضمیر او واقف شد او را نصیحت کرد به زبان و در ضمن نصیحت قوت توکل بخشیدش به امر حق
۱
شیخ میشد با مریدی بیدرنگ
سوی شهری نان بدانجا بود تنگ
۲
ترس جوع و قحط در فکر مرید
هر دمی میگشت از غفلت پدید
۳
شیخ آگه بود و واقف از ضمیر
گفت او را چند باشی در زحیر
۴
از برای غصهٔ نان سوختی
دیدهٔ صبر و توکل دوختی
۵
تو نهای زان نازنینان عزیز
که ترا دارند بیجوز و مویز
۶
جوع رزق جان خاصان خداست
کی زبون همچو تو گیج گداست
۷
باش فارغ تو از آنها نیستی
که درین مطبخ تو بینان بیستی
۸
کاسه بر کاسهست و نان بر نان مدام
از برای این شکمخواران عام
۹
چون بمیرد میرود نان پیش پیش
کای ز بیم بینوایی کشته خویش
۱۰
تو برفتی ماند نان برخیز گیر
ای بکشته خویش را اندر زحیر
۱۱
هین توکل کن ملرزان پا و دست
رزق تو بر تو ز تو عاشقترست
۱۲
عاشقست و میزند او مولمول
که ز بیصبریت داند ای فضول
۱۳
گر تو را صبری بدی رزق آمدی
خویشتن چون عاشقان بر تو زدی
۱۴
این تب لرزه ز خوف جوع چیست
در توکل سیر میتانند زیست
تصاویر و صوت


نظرات
محمدامین مروتی
محمدامین مروتی
گویان