
مولانا
بخش ۱۲۸ - دعوت کردن مسلمان مغ را
مر مغی را گفت مردی کای فلان
هین مسلمان شو بباش از مؤمنان
گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم
ور فزاید فضل هم موقن شوم
گفت میخواهد خدا ایمان تو
تا رهد از دست دوزخ جان تو
لیک نفسِ نحس و آن شیطانِ زشت
میکشندت سوی کفران و کنشت
گفت ای منصف چو ایشان غالباند
یار او باشم که باشد زورمند
یار آن تانم بُدَن کاو غالبست
آن طرف افتم که غالب جاذبست
چون خدا میخواست از من صدق زفت
خواست او چه سود چون پیشش نرفت
نفس و شیطان خواست خود را پیش برد
وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد
تو یکی قصر و سرایی ساختی
اندرو صد نقش خوش افراختی
خواستی مسجد بود آن جای خیر
دیگری آمد مر آن را ساخت دیر
یا تو بافیدی یکی کرباس تا
خوش بسازی بهر پوشیدن قبا
تو قبا میخواستی خصم از نبرد
رغم تو کرباس را شلوار کرد
او زبون شد جرم این کرباس چیست
آنک او مغلوب غالب نیست کیست
چون کسی بیخواست او بر وی براند
خاربن در ملک و خانهٔ او نشاند
صاحب خانه بدین خواری بود
که چنین بر وی خلاقت میرود
هم خَلَق گردم من ار تازه و نوم
چونک یار این چنین خواری شوم
چونک خواه نفس آمد مستعان
تسخر آمد ایش شاء الله کان
من اگر ننگ مغان یا کافرم
آن نیم که بر خدا این ظن برم
که کسی ناخواه او و رغم او
گردد اندر ملکت او حکمجو
ملکت او را فرو گیرد چنین
که نیارد دم زدن دم آفرین
دفع او میخواهد و میبایدش
دیو هر دم غصه میافزایدش
بندهٔ این دیو میباید شدن
چونک غالب اوست در هر انجمن
تا مبادا کین کشد شیطان ز من
پس چه دستم گیرد آنجا ذوالمنن
آنک او خواهد مراد او شود
از کی کار من دگر نیکو شود
تصاویر و صوت




نظرات
محمدامین مروتی
پاسخ می دهد در این میانه از من کاری ساخته نیست و به طنز می گوید من طرف آن کسی می روم که زورش بیشتر است و اگر واهش و قدرت نفس قوی تر باشد، گفتن انشاءالله، مسخره است:گفت ای منصف چو ایشان غالباند یار او باشم که باشد زورمندیار آن تانم بُدن کو غالبست آن طرف افتم که غالب جاذبستچون خدا میخواست از من صدق زفت خواست او چه سود، چون پیشش نرفت؟نفس و شیطان، خواستِ خود را پیش برد وآن عنایت قهر گشت و خرد و مردچونک خواهِ نفس آمد مستعان تسخر آمد ایش شاء الله کاناما مغ ادامه می دهد البته من چنین گمانی به خدا ندارم و فعلی بی خواست او تحقق نمی یابد:من اگر ننگ مغان یا کافرم آن نیم که بر خدا این ظن برمکه کسی ناخواه او و رغم او گردد اندر ملکتِ او ، حکم جو حاش لله، ایش شاء الله کان حاکم آمد در مکان و لامکاناما شیطان چه کاره است؟ در اینجا مولانا مانند بسیاری از عرفای دیگر، شیطان را سگ درگاه پروردگارمی داند که مانع نزدیکی و ورود نامحرمان می داند. همان سنگ محکی که با امتحان گرفتن و آزمودن مردمان در مسائل مختلف، طالح و صالح را از هم جدا می کند. مانند سگی که تابع صاحب خود (ترکمان به معنی خان) است و به بچه های او کاری ندارد ولی به غریبه ها بدون اجازة ترکمان اذن ورود نمی دهد:ملک ملک اوست فرمان آن او کمترین سگ بر در آن شیطان اوترکمان را گر سگی باشد به در بر درش بنهاده باشد رو و سرکودکان خانه دمش میکشند باشد اندر دست طفلان خوارمندباز اگر بیگانهای معبر کند حمله بر وی همچو شیر نر کندپس سگ شیطان که حق، هستش کند اندرو صد فکرت و حیلت تندآب روها را غذای او کند تا برد او آب روی نیک و بدبر در خرگاه قدرت جان او چون نباشد حکم را قربان بگوای سگ دیو امتحان میکن که تا چون درین ره مینهند این خلق پا؟حمله میکن منع میکن مینگر تا که باشد ماده اندر صدق و نرمعنی استعاذه و پناه بردن به خدا این است که خدایا به سگت هی زن تا به ما اذن ورود دهد. اگر خدا بر سگ شیطان مسلط نباشد، استعاذه بی معنی می شود:پس اعوذ از بهر چه باشد چو سگ گشته باشد از ترفع، تیزتگ؟این اعوذ آنست کای ترک خطا بانگ بر زن بر سگت، ره بر گشاتا بیایم بر در خرگاه تو حاجتی خواهم ز جود و جاه توچونک ترک از سطوت سگ عاجزست این اعوذ و این فغان ناجایزستحاش لله ترک بانگی بر زند سگ چه باشد؟ شیر نر خون قی کنداما حرف حساب مومنان به جبریون این است که معنای اختیار، "حس اختیار" است و انسان به واسطة حس اختیار است که خود را مختار تلقی می کند و به واسطة این حس است که از سنگ و جماد توقع اختیار نداریم:گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب آن خود گفتی نک آوردم جوابنامه عذر خودت بر خواندی نامه سنی بخوان چه ماندینکته گفتی جبریانه در قضا سر آن بشنو ز من در ماجرااختیاری هست ما را بیگمان حس را منکر نتانی شد عیانسنگ را هرگز بگوید کس بیا از کلوخی کس کجا جوید وفا؟کس نگوید سنگ را دیر آمدی یا که چوبا تو چرا بر من زدیاین چنین واجستها مجبور را کس بگوید یا زند معذور را؟امر و نهی و خشم و تشریف و عتاب نیست جز مختار را ای پاکجیباما این اختیار نیاز به داعی و انگیزه ای دارد تا ظاهر شود.چنان که باد آتش را شعله ور می سازد:اختیار اندر درونت ساکنست تا ندید او یوسفی کف را نخستاختیار و داعیه در نفس بود روش دید، آنگه پر و بالی گشوددیدن آمد جنبش آن اختیار همچو نفخی ز آتش انگیزد شراراما نقش شیطان و ملائک در این میان چیست؟ مولانا می گوید ابلیس داعی شر است و فرشته داعی خیر:پس بجنبد اختیارت چون بلیس شد دلاله آردت پیغام ویسچونک مطلوبی برین کس عرضه کرد اختیار خفته بگشاید نوردوآن فرشته خیرها بر رغم دیو عرضه دارد میکند در دل غریوتا بجنبد اختیار خیر تو زانک پیش از عرضه خفته ست این دو خوپس فرشته و دیو گشته عرضهدار بهر تحریک عروق اختیاردیو گوید ای اسیر طبع و تن عرضه میکردم نکردم زور منوآن فرشته گویدت من گفتمت که ازین شادی فزون گردد غمتمخلص این که دیو و روحِ عرضهدار هر دو هستند از تتمه ی اختیاراختیاری هست در ما ناپدید چون دو مطلب دید آید در مزیدبه دلیل وجود همین اختیار، امر و نهی به انسان می شود نه به سنگ :اوستادان کودکان را میزنند آن ادب سنگ سیه را کی کنندهیچ گویی سنگ را فردا بیا ور نیایی من دهم بد را سزاهیچ عاقل مر کلوخی را زند هیچ با سنگی عتابی کس کنددر اینجاست که مولانای بزرگ نتیجة اصلی را می گیرد که جبریون منکر واقعیتی به نام حس و فهم خود هستند واز این نظر از قدریون رسواترند: در خرد جبر از قدر رسواترست زانکه جبری حس خود را منکرستمنکر حس نیست آن مرد قدر فعل حق حسی نباشد ای پسرپس تسفسط آمد این دعوی جبر لاجرم بدتر بود زین رو ز گبرجبری از کافر و حتی حیوان بدتر است. چرا که کافر منکر خداست یا خدایی را می پرستد که قابل قبول نیست ولی جبری منکر واقعی ترین حقیقت ها، یعنی ادراک و حس خود است:گبر گوید هست عالم نیست رب یا ربی گوید که نبود مستحباین همی گوید جهان خود نیست هیچ هسته سوفسطایی اندر پیچ پیچجملة عالم مقر در اختیار امر و نهی این میار و آن بیاراو همی گوید که امر و نهی لاست اختیاری نیست این جمله خطاستحس را حیوان مقرست ای رفیق لیک ادراک دلیل آمد دقیقزانک محسوس است ما را اختیار خوب میآید برو تکلیف کار به یاد بیاوریم که دکارت در جریان شک دستورمند و متدولوژیکش، به تنها چیزی که نتوانست شک کند، ادراک خود بود و از آنجا بود که وجود خود را نتیجه گرفت. استدلال مولانا هم، استدلال مشابهی است. سپسمی گوید ادراک وجدانی هم مانند حس اختیار است و هر دو دارای یک حکم اند:درک وجدانی به جای حس بود هر دو در یک جدولͦ ای عم میرودنغز میآید بر او "کن یا مکن" امر و نهی و ماجراها و سخناین که فردا این کنم یا آن کنم این دلیل اختیارست ای صنمپشیمانی هم دلیل داشتن اختیار است و سراسر قرآن هم امر و نهی است حال آن که هیچ عاقلی به مجبور ، امر و نهی نمی کند:وان پشیمانی که خوردی زان بدی ز اختیار خویش گشتی مهتدیجمله قران امر و نهیست و وعید امر کردن سنگ مرمر را کی دیدهیچ دانا هیچ عاقل این کند ؟ با کلوخ و سنگ خشم و کین کند؟که بگفتم کین چنین کن یا چنان چون نکردید ای موات و عاجزانعقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ عقل کی چنگی زند بر نقش چنگاشاعره برای این که اقتدار و ارادة مطلق خداوند، زیر سوال نرود، از انسان سلب اختیار و اراده می کردند و همة افعال حتی فعل بشری را هم به خدا نسبت می دادند. در حالی که با این کار عدل او را زیر سوال می بردند. مولانا می گوید این کار، در عین حال دادنِ نسبت جهل به خدا هم هست. مولانا به جبریون می گوید شما از ترس این که نکند از خدا قدرت مطلق سلب کنید، نسبت جهل به او می دهید. زیرا به زبان بی زبانی می گویید خدا در عین این که می داند انسان اختیاری از خود ندارد، به او امر و نهی کرده و او را مورد عتاب و خطاب قرار داده است. و نسبت جهل به خدا بدتر از نسبت عجز به اوست:خالقی که اختر و گردون کند امر و نهی جاهلانه چون کند؟احتمال عجز از حق راندی جاهل و گیج و سفیهش خواندیعجز نبود از قدر ور گر بود جاهلی از عاجزی بدتر بوداگر اختیار فقط از آن خداست، چرا به دشمن حمله می بری؟ و چرا به سیل که اختیار ندارد، خشم نمی ورزی؟غیر حق را گر نباشد اختیار خشم چون میآیدت بر جرمدارچون همیخایی تو دندان بر عدو چون همی بینی گناه و جرم ازوگر ز سقف خانه چوبی بشکند بر تو افتد سخت مجروحت کندهیچ خشمی آیدت بر چوب سقف هیچ اندر کین او باشی تو وقف؟که چرا بر من زد و دستم شکست او عدو و خصم جان من بُدستآنک دزدد مال تو گویی بگیر دست و پایش را ببر، سازش اسیروآنک قصد عورت تو میکند صد هزاران خشم از تو میدمدگر بیاید سیل و رخت تو بَرَد هیچ با سیل آورد کینی، خردور بیامد باد و دستارت ربود کی ترا با باد، دل خشمی نمودخشم در تو شد بیان اختیار تا نگویی جبریانه، اعتذارگر شتربان اشتری را میزند آن شتر، قصد زننده میکندخشم اشتر نیست با آن چوبِ او پس زِ مختاری، شتر، بُردست بوهمچنین سگ گر بَرو سنگی زنی بر تو آرد حمله گردد منثنیعقل حیوانی چو دانست اختیار این مگو ای عقلِ انسان، شرم دارمولانا در اثبات حسی و وجدانی بودن اختیار، دو تمثیل زیبای دیگر می آورد و اثبات می کند استدلال هایی از این نوع سفسطه است و مانند تیغ دو دم، تیشه به ریشة خود نیز می زند. به قول کانت این استدلال ها "جدلی الطرفین" و ناقض خود است:در این دو داستان دزدها، به شیوة اشاعره فعل خود را به خدا نسبت می دهند. در مقابل، صاحب مال هم مقابلة خود را با همان منطق به خدا نسبت می دهد و استدلال دزد را به سخره می گیرد و نقش بر آب می نماید:گفت دزدی شحنه را کای پادشاه آنچ کردم بود آن حکم الهگفت شحنه آنچه من هم میکنم حکم حقست ای دو چشم روشنممولانا می گوید اگر این استدلال و عذر را به دیگران بیاموزی، دیگر انتظار نداشته باش خون و مال و ناموست در امان باشد و آن که تا پیش از این ترسی از منکر در دلش بود، بهانه و عذری برای تجاوز به مال و ناموس دیگران پیدا می کند و به زبان بی زبانی فتوای تو را بر روی سر می گذارد و از تو تشکر می کند که چنین راهی برای تبهکاری به او آموخته ای و دست او را برای این کارها باز گذارده ای:از چنین عذر ای سلیم نانبیل خون و مال و زن همه کردی سبیلهر کسی پس سبلت تو بر کند عذر آرد خویش را مضطر کندحکم حق گر عذر میشاید ترا پس بیاموز و بده فتوی مراکه مرا صد آرزو و شهوتست دست من بسته ز بیم و هیبتستپس کرم کن عذر را تعلیم ده برگشا از دست و پای من گرهوقتی قادر به اعمال نفسانی هستی مانند مختاران عمل می کنی، ولی موقع عبادت و شکر از خود سلب اختیار می کنی و این ها همه بازی های نفس است:چونک آید نوبت نفس و هوا بیست مرده اختیار آید تراچون برد یک حبه از تو یار◦ سود اختیارِ جنگ، در جانت گشودچون بیاید نوبت شکر نعم اختیارت نیست وز سنگی تو کمبنابراین دوزخ هم از سوختن تو عذری نخواهد داشت:دوزخت را عذر این باشد یقین که اندرین سوزش مرا معذور بینداستان دوم مشهورتر است. ماجرای کسی که بر درخت خرمای دیگری بالا رفته بود و از خرماهای آن میخورد ، کاملاً معروف است: آن یکی میرفت بالای درخت میفشاند آن میوه را دزدانه سختصاحب باغ آمد و گفت ای دنی از خدا شرمیت کو؟ چه میکنی؟گفت از باغ خدا بنده ی خدا گر خورد خرما که حق کردش عطا،عامیانه چه ملامت میکنی؟ بُخل بر خوانِ خداوندِ غنی؟!باغبان هم او را به درخت بسته ، به چوب میکوبد و این بار بانگ خرما دزد بلند میشود که مگر از خدا شرم نداری که بیگناه را میزنی و جواب میشنود که :گفت آخر از خدا شرمی بدار میکُشی این بیگنه را زار زارگفت از چوب خدا این بندهاش میزند بر پشت دیگر بنده خوشچوبِ حق و پشت و پهلو، آنِ او من غلام و آلت فرمان اوگفت توبه کردم از جبر ای عیار اختیارست، اختیارست، اختیار!اختیار ما مستند و متکی بر خواست خداست. خدا خودش اراده کرده که ما مختار باشیم. پس در آن واحد هم خدا مختار است و هم ما:اختیارت، اختیارش هست◦ کرد اختیارش چون سواری زیرِ گرداختیارش، اختیارِ ما کُند امر شد بر اختیاری مستندقدرتش بر اختیارت آنچنان، نفی نکند اختیاری را از آنچونک گفتی کفر من خواست ویست خواست خود را نیز هم میدان که هستزانک بیخواهِ تو خود، کفرِ تو نیست کفرِ بیخواهش، تناقض گفتنیستخشم انسان بر موجودی بی اختیار عاجز، بی وجه است و بی وجه تر از آن خشم خدایی است که رحمان و رحیم است:امر، عاجز را، قبیحست و ذمیم خشمِ بتّر ، خاصه از رب رحیمچون نهای رنجور سر را بر مبند اختیارت هست بر سبلت مخنداما نوع دیگری از بی اختیاری هست که حاصل سلب اختیارِ اختیاریِ سالک از خود و انحلالِ اختیار اودر اختیارِ معشوق است:جهد کن کز جام حق یابی نوی بیخود و بیاختیار آنگه شویاین بیخودی و بی اختیاری از نوعی دیگر است و سالک به جهت مستی از خود اختیاری ندارد و هر چه بگوید و بکند کاملا معذور است:آنگه آن مَی را بود کل◦ اختیار تو شوی معذورِ مطلق، مستوارهرچه گویی، گفتة مَی باشد آن هر چه روبی رفتة می باشد آنکی کند آن مست جز عدل و صواب که ز جام حق کشیدست او شرابمعنی انشاءالله هم تنبلی نیست؛ بلکه جد و جهد در جهت خواست اوست:قول بنده ایش شاء الله کان بهر آن نبود که تنبل کن در آنبلک تحریضست بر اخلاص و جد که در آن خدمت فزون شو مستعدچون بگویند ایش شاء الله کان حکم حکم اوست مطلق جاودانپس چرا صد مرده اندر ورد او بر نگَردی بندگانه، گِرد او؟گر بگویند آنچ میخواهد وزیر خواست آن اوست اندر دار و گیرگِرد او، گردان شوی صد مرده زود تا بریزد بر سرت احسان و جود،یا گریزی از وزیر و قصر او این نباشد جست و جوی نصر او؟مولانا می گوید ما معنی سیطرة مطلق ارادة الهی را وارونه فهمیده ایم:بازگونه زین سخن کاهل شدی منعکس ادراک و خاطر آمدیامر امر آن فلان خواجهست هین چیست یعنی با جُز او کمتر نشینگِرد خواجه گَرد ، چون امر◦ آنِ اوست کو کشد دشمن، رهاند جان دوستهرچه او خواهد همان یابی یقین یاوه کم رو، خدمت او برگزیننی چو حاکم اوست، گرد او مگرد تا شوی نامه سیاه و روی زودمولانا در اینجا معیار دیگری هم برای تشخیص حق پیش می نهد. اولا می پذیرد که دارد معنی انشاءالله و جف القلم و آیات و احادیث مرتبط با آن ها را تاویل می کند و این تاویل لازم است. ثانیا می گوید تاویلی را بپذیر که دل تو از آن گرم شود و به تو انرژی دهد و تو را به حرکت در آورد و به قول امروزی ها مقتضی بهداشت روانی تو باشد:حق بود تاویل◦ که آن گرمت کند پر امید و چست و با شرمت کندور کند سستت حقیقت، این بدان هست تبدیل و نه تاویلست آناین برای گرم کردن آمدست تا بگیرد ناامیدان را دو دستمعنی قرآن ز قرآن پرس و بس وز کسی که آتش زدست اندر هوسپیش قرآن گشت قربانی و پست تا که عین روح او قرآن شدستمعنی جف القلم(: " قلم خشک شد" یعنی نوشتة قلم سرنوشت زدودنی و اصلاح کردنی نیست و جوهرش خشک شده است) هم تحریض بر اطاعت از قدرتی است که قلم سرنوشت در دست اوست و کج روی و راست روی را به تناسب، پاداش و مکافات می دهد:همچنین تاویل قد جف القلم بهر تحریضست بر شغل اهمپس قلم بنوشت که هر کار را لایق آن هست تاثیر و جزاکژ روی، جف القلم کژ آیدت راستی آری سعادت زایدتظلم آری مُدبر ی: جف القلم عدل آری بر خوری: جف القلمچون بدزدد دست شَد: جف القلم خورد باده مست شد: جف القلمتاویل مولانا چنین است که جف القلم هرگز معنی اش این نیست کار از دست خدا هم بیرون شده و نمی تواند آب رفته را به جوی باز گرداند و حکم قبلی خود را تغییر دهد:تو روا داری روا باشد که حق همچو معزول آید از حکم سبق که ز دست من برون رفتست کار پیش من چندین میا، چندین مزاربلک معنی آن بود؛ جف القلم نیست یکسان پیش من عدل و ستمفرق بنهادم میان خیر و شر فرق بنهادم ز بد هم از بترذرهای گر در تو افزونی ادب باشد از یارت بداند فضل ربپادشاهی که به پیش تخت او فرق نبود از امین و ظلمجوفرق نبود هر دو یک باشد برش شاه نبود خاک تیره بر سرشذرهای گر جهد تو افزون بود در ترازوی خدا موزون بودپیش شاهی که سمیعست و بصیر گفتِ غمازان نباشد جایگیرحاصل احتجاج جبریون این است که نوشته قلم خشکیده و عوض نمی شود. پس نیازی به وفاداری و عبادت نسبت به خالق نیست. اما معنی جف القلم درست برعکس است. این که حاجتت را به درگاه او ببر:بس جفا گویند شه را پیش ما که برو جف القلم کم کن وفامعنی جف القلم کی آن بود که جفاها با وفا یکسان بودبل جفا را هم جفا :جف القلم وآن وفا را هم وفا :جف القلمای دریده پوستین یوسفان گر بدرد گرگت آن از خویش دانفعل تست این غصههای دم به دم این بود معنی قد جف القلمکه نگردد سنت ما از رَشَد نیک را نیکی بود، بد راست بداما اگر جبر کاهلانه بهانه ای برای توجیه تنبلی و بی عملی است، در مقابل جبر عارفانه و عاشقانه قرار دارد که اختیار خود را به معشوق وا می گذارد و آن می خواهد که محبوب خواهان آن است:ترک کن این جبر را که بس تهیست تا بدانی سرّ ِ سرّ ِ جبر چیستترک کن این جبرِ جمع منبلان تا خبر یابی از آن جبرِ چو جانترک معشوقی کن و کن عاشقی ای گمان برده که خوب و فایقیمولوی می گوید جبری هم جوابی دیگر در آستین داشت ولی از نقل آن می گذرم که بحث در حوزة زبان انتهایی ندارد زیرا که مشیت الهی بر اختلاف و تکثر عقاید است:کافر جبری جواب آغاز کرد که از آن حیران شد آن منطیق مردلیک گر من آن جوابات و سؤال جمله را گویم بمانم زین مقالزان مهمتر گفتنی ها هستمان که بدان فهم تو بِه یابد نشاناگر قرار بر فیصلة این بحث می بود، تا حالا دعوا به سود یکی از طرفین فیصله یافته بود:همچنین بحثست تا حشر بشر در میان جبری و اهل قدرگر فرو ماندی ز دفع خصم خویش مذهب ایشان بر افتادی ز پیشقضای الهی است که برای طرفین دلیل فراهم می کند:چونک مَقضی بُد دوام آن روش میدهدشان از دلایل پرورشتا نگردد ملزم از اشکال خصم تا بود محجوب از اقبال خصمتا که این هفتاد و دو ملت مدام در جهان ماند الی یوم القیامدر قیامت است که حقیقت آشکار می شود و از این گنج، قفل ها برگرفته می گردد:تا قیامت ماند این هفتاد و دو کم نیاید مبتدع را گفت و گوعزت مخزن بود اندر بها که برو بسیار باشد قفلهاالقصه هر کس دلش به مرام خود خوش است و اگر در برابر حریف هم کم بیاورد می گوید بزرگان فرقة من برای تو جوابی دارند:صدق هر دو ضد بیند در روش هر فریقی در ره خود خوش منشگر جوابش نیست میبندد ستیز بر همان دم تا به روز رستخیزکه مهان ما بدانند این جواب گرچه از ما شد نهان وجه صواباما نظر مولانا ایناست اگر عشق بیاید، تشکیک و تردید و وسوسه تمام می شود و تمام جنگ و جدل های کلامی و من جمله بحث جبر و اختیار باقی نمی ماند و این بحث ها حاصل غیبت عنصر عشق است:پوزبند وسوسه، عشقست و بس ورنه کی وسواس را بستست کسعقلی از نوع دیگر در تو رو می کند که ده برار و بلکه هفتصد برابر این عقل برخوردارت می کند:غیر این معقول ها، معقول ها یابی اندر عشق با فرّ و بهاغیر این عقل تو، حق را عقل هاست که بدان، تدبیر اسباب سماستچون ببازی عقل در عشق صمد عشر امثالت دهد یا هفتصدعشق برد بحث را ای جان و بس کو ز گفت و گو شود فریاد رسحیرت دهان را می بندد. مثل آن که گوهری در دهان، نهان داشته باشی و از ترس بیرون افتادن لب از خیر و شر بر بندی:حیرتی آید ز عشق آن نطق را زهره نبود که کند او ماجراکه بترسد گر جوابی وا دهد گوهری از لنج او بیرون فتدلب ببندد سخت او از خیر و شر تا نباید کز دهان افتد گهریا مثل آن است که پرنده ای از جنس سعادت بر روی سرت نشسته باشد و از ترس پریدنش، تکان نخوری و حرفی نزنی:آنچنان که بر سرت مرغی بود کز فواتش جان تو لرزان شودپس نیاری هیچ جنبیدن ز جا تا نگیرد مرغ خوب تو هوادم نیاری زَد، ببندی سرفه را تا نباید که بپرد آن هماور کست شیرین بگوید یا ترش بر لب انگشتی نهی یعنی؛ خمشحیرانی همان مرغ سعادتی است که بر سر تو نشسته و تو را از نعمت سکوت بهره مند می کند و این سکوت باعث پخته شدن تو می شود. چنان که اگر سر دیگ را برداری، محتویات دیگ، بخارپز نمی شود و نمی پزد و خام می ماند:حیرت آن مرغست خاموشت کند بر نهد سر˚ دیگ و پر جوشت کندبدین ترتیب مولانا نخست از منظر عقلی و خاصه زبانشناسی و روانشناسی، به تحکیم استدلال به سود اختیار می کوشد ولی در پایان با به میان آوردن پای عشق، پنبة جبر کاهلانه و اختیار عاقلانه – هر دو - را با هم می زند و می گوید عاشق را کاری با جبر و اختیار فلاسفه و اهل کلام نیست ولی نوعی جبر خاص خود را دارد. او اختیار خود را به اختیار و با طیب خاطر به محبوب تقدیم و تسلیم می کند و از چنبره و دایرة باطل و بی انتهای این دعاوی بیرون می شود. مباحثه و مجادلة جبری و اختیاری در نهایت بیهوده و بینتیجه و های و هوی بسیار بر سر هیچ است و عاشق راه دیگری را میپوید و عشق کوس دیگری میزند. جبری که مولوی مآلاً بدان میگراید ، غیر از جبر فلسفی و کلامی است . جبری که برتر و بالاتر از اختیار ایستاده و مولوی را مفتون خود کرده ، آن است که عاشق باید در راه رضای معشوق از خود، سلب اراده و اختیار کند و آن بخواهد که او میخواهد ، عاشق را با مباحثات و جدلیات کاری نیست و عشق ، جنگ هفتاد و دو ملت را پوچ میداند و به کناری میگذارد . عاشق ، جبر را انتخاب و سلب اختیار از خود را ، اختیار میکند و ارادة خود را در ارادة معشوق منحل و معدوم میکند و زبانش زبان اوست و دست و پای و ارادهاش ، همه به او فرمان او میجنبند و از این طریق در آن بحر بیپایان خوشی و سعادتی غوطهور میشود که عقل متکلمین و استدلالیون و فلاسفه را بدان راه نیست. منتهــای اختیــار ،آن است خــــــود که اختیـارت گـــردد اینجــا مفتقــد ترک کن این جبر را ،که بس تهی است تــا بـدانی سِــرّ سـِـرّ جبـــر چیستتــرک کن این جبـــر جمــع منبلان تا خبـر یابی از آن جبــرِ چــو جــانتــرک معشــوقی کن و کن عــا شقی ای گمان بــرده که خــوب و فــایقی و بدینسان مولانا از دو منظر مختلف- و با روشهای دو گانة عقلانی و عرفانی - مسئله غامض جبر و اختیار را حل میکند که علیرغم بحثهای ناتمام و بیپایان عقلی و منطقی، همچنان ناگشوده مانده بود . مشکل بعضی از فلاسفه و حکما آن است که دوگانه بینند و بین خالق و مخلوق، به بینونت و جدائی قائلند و از اینجا سود و زیان یک طرف را، در مقابل سود و زیان طرف دیگر قرار میدهند . اما در وادی عرفان که همه چیز اوست ، نه عدل معنا دارد و نه ظلم . هر چه هست ، اوست و هر چه کند با خود میکند : « ما کهایم؟ اول توی ،آخر توی .» و عارف به رغم حکیم و متکلم ، خود را کسی یا حتی خسی نمیبیند و نمییابد تا شکایتی یا داعیتی در برابر او داشته باشد . مخلص کلام آن که در حوزة زبانشناسی و روانشناسی انسان به حس و ادراک و وجدان خود را مختار می یابد و در حوزة عرفان نیز "مسئله" جبر و اختیار نه "حل" که "حذف" میشود. موضوعیت و اهمیت نظری آن از بین میرود و از شکل "مسئله" خارج میشود. در واقع عارف یا انسان کامل، به همان اندازه محکوم قوانین جبری و علی است که دیگران ولی چون خود را با عالم و آدم هماهنگ کرده و تقابل خود با دنیا را به وحدت و همنوایی تبدیل کرده، با هر چگونهای کنار میآید و به همین دلیل احساس مجبور بودن نمیکند- نه اینکه مجبور نیست.- به قول حکما این مسئله سالبه به انتفاء موضوع میگردد.11آبان 93
مرادعلی رضایی ورمزیار
پشه