مولانا

مولانا

بخش ۱۳۸ - پرسیدن پادشاه قاصدا ایاز را کی چندین غم و شادی با چارق و پوستین کی جمادست می‌گویی تا ایاز را در سخن آورد

۱

ای ایاز این مهرها بر چارقی

چیست آخر هم‌چو بر بت عاشقی

۲

هم‌چو مجنون از رخ لیلی خویش

کرده‌ای تو چارقی را دین و کیش

۳

با دو کهنه مهر جان آمیخته

هر دو را در حجره‌ای آویخته

۴

چند گویی با دو کهنه نو سخن

در جمادی می‌دمی سر کهن

۵

چون عرب با ربع و اطلال ای ایاز

می‌کشی از عشق گفت خود دراز

۶

چارقت ربع کدامین آصفست

پوستین گویی که کرتهٔ یوسفست

۷

هم‌چو ترسا که شمارد با کشش

جرم یکساله زنا و غل و غش

۸

تا بیامرزد کشش زو آن گناه

عفو او را عفو داند از اله

۹

نیست آگه آن کشش از جرم و داد

لیک بس جادوست عشق و اعتقاد

۱۰

دوستی و وهم صد یوسف تند

اسحر از هاروت و ماروتست خود

۱۱

صورتی پیدا کند بر یاد او

جذب صورت آردت در گفت و گو

۱۲

راز گویی پیش صورت صد هزار

آن چنان که یار گوید پیش یار

۱۳

نه بدانجا صورتی نه هیکلی

زاده از وی صد الست و صد بلی

۱۴

آن چنان که مادری دل‌برده‌ای

پیش گور بچهٔ نومرده‌ای

۱۵

رازها گوید به جد و اجتهاد

می‌نماید زنده او را آن جماد

۱۶

حی و قایم داند او آن خاک را

چشم و گوشی داند او خاشاک را

۱۷

پیش او هر ذرهٔ آن خاک گور

گوش دارد هوش دارد وقت شور

۱۸

مستمع داند به جد آن خاک را

خوش نگر این عشق ساحرناک را

۱۹

آنچنان بر خاک گور تازه او

دم‌بدم خوش می‌نهد با اشک رو

۲۰

که بوقت زندگی هرگز چنان

روی ننهادست بر پور چو جان

۲۱

از عزا چون چند روزی بگذرد

آتش آن عشق او ساکن شود

۲۲

عشق بر مرده نباشد پایدار

عشق را بر حی جان‌افزای دار

۲۳

بعد از آن زان گور خود خواب آیدش

از جمادی هم جمادی زایدش

۲۴

زانک عشق افسون خود بربود و رفت

ماند خاکستر چو آتش رفت تفت

۲۵

آنچ بیند آن جوان در آینه

پیر اندر خشت می‌بیند همه

۲۶

پیر عشق تست نه ریش سپید

دستگیر صد هزاران ناامید

۲۷

عشق صورتها بسازد در فراق

نامصور سر کند وقت تلاق

۲۸

که منم آن اصل اصل هوش و مست

بر صور آن حسن عکس ما بدست

۲۹

پرده‌ها را این زمان برداشتم

حسن را بی‌واسطه بفراشتم

۳۰

زانک بس با عکس من در بافتی

قوت تجرید ذاتم یافتی

۳۱

چون ازین سو جذبهٔ من شد روان

او کشش را می‌نبیند در میان

۳۲

مغفرت می‌خواهد از جرم و خطا

از پس آن پرده از لطف خدا

۳۳

چون ز سنگی چشمه‌ای جاری شود

سنگ اندر چشمه متواری شود

۳۴

کس نخواهد بعد از آن او را حجر

زانک جاری شد از آن سنگ آن گهر

۳۵

کاسه‌ها دان این صور را واندرو

آنچ حق ریزد بدان گیرد علو

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 513
مثنوی معنوی ـ ج ۴ و ۵ و ۶ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۳۶۴

نظرات

user_image
محمدامین مروتی
۱۳۹۳/۱۰/۲۲ - ۱۳:۲۱:۵۴
گذار از صورت به بی صورتیمولانا در دفتر پنجم می گوید ایاز بر چارق و پوستینی که پیش از راه یافتن به درگاه سلطان محمود داشت، کماکان عشق می ورزید:ای ایاز این مهرها بر چارقی چیست آخر هم‌چو بر بت عاشقیهم‌چو مجنون از رخ لیلی خویش کرده‌ای تو چارقی را دین و کیشمولانا این علاقه را صورت پرستی می داند ولی برسازندة این صورت ها، عشق است که صورت را واسطه می کند و در واقع راه بی صورتی از صورت می گذرد:صورتی پیدا کند بر یادِ او جذب صورت، آردت در گفت و گوراز گویی پیشِ صورت، صد هزار آن چنان که یار گوید پیش یاردر حقیقت پیری که راهبر سالک است همین عشق است نه انسانی با ریش و موی سپید:پیر، عشق تست نه ریش سپید دستگیرِ صد هزاران ناامیدسالک در زمان ملاقات و مواجهه با امر نامصور، در می یابد که در واقع حسنِ امرِ بی صورت بود که در صورت ها منعکس شده بود:عشق صورت ها بسازد در فراق نامصور، سَر کُند وقت تلاق؛که منم آن اصلِ اصل هوش و مست بر صُور آن حُسن، عکسِ ما بُدستپرده‌ها را این زمان برداشتم حسن را، بی‌واسطه بِفراشتمعاشق باید چندان با عکس و صورت محشور شود تا به امر مجرد پی ببرد. از صورت کاسه بگذارد و با نوشیدن محتوای کاسه، طریق علو و کمال بگیرد:زانک بس با عکس من در بافتی قوتِ تجریدِ ذاتم یافتیکاسه‌ها دان این صور را واندرو آنچ حق ریزد، بدان گیرد علو
user_image
برگ بی برگی
۱۳۹۹/۰۴/۲۲ - ۱۱:۳۸:۱۲
کس نخواهد بعد از آن او را حجرزانک جاری شد از آن سنگ آن گهربا سپاس از مسولان سایت بسیار عالی گنجور لطفاً اشتباه انشایی کس نخواهد را اصلاح کنید کس نخواند بعد از آن او را حجرزانک جاری شد از آن سنگ آن گهر