مولانا

مولانا

بخش ۳۷ - مناجات

۱

ای مبدل کرده خاکی را به زر

خاک دیگر را بکرده بوالبشر

۲

کار تو تبدیل اعیان و عطا

کار من سهوست و نسیان و خطا

۳

سهو و نسیان را مبدل کن به علم

من همه خلمم مرا کن صبر و حلم

۴

ای که خاک شوره را تو نان کنی

وی که نان مرده را تو جان کنی

۵

ای که جان خیره را رهبر کنی

وی که بی‌ره را تو پیغمبر کنی

۶

می‌کنی جزو زمین را آسمان

می‌فزایی در زمین از اختران

۷

هر که سازد زین جهان آب حیات

زوترش از دیگران آید ممات

۸

دیدهٔ دل کو به گردون بنگریست

دید که اینجا هر دمی میناگریست

۹

قلب اعیانست و اکسیری محیط

ایتلاف خرقهٔ تن بی‌مخیط

۱۰

تو از آن روزی که در هست آمدی

آتشی یا بادی یا خاکی بدی

۱۱

گر بر آن حالت ترا بودی بقا

کی رسیدی مر ترا این ارتقا

۱۲

از مبدل هستی اول نماند

هستی بهتر به جای آن نشاند

۱۳

هم‌چنین تا صد هزاران هستها

بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا

۱۴

از مبدل بین وسایط را بمان

کز وسایط دور گردی ز اصل آن

۱۵

واسطه هر جا فزون شد وصل جست

واسطه کم ذوق وصل افزونترست

۱۶

از سبب‌دانی شود کم حیرتت

حیرت تو ره دهد در حضرتت

۱۷

این بقاها از فناها یافتی

از فنااش رو چرا برتافتی

۱۸

زان فناها چه زیان بودت که تا

بر بقا چفسیده‌ای ای نافقا

۱۹

چون دوم از اولینت بهترست

پس فنا جو و مبدل را پرست

۲۰

صد هزاران حشر دیدی ای عنود

تاکنون هر لحظه از بدو وجود

۲۱

از جماد بی‌خبر سوی نما

وز نما سوی حیات و ابتلا

۲۲

باز سوی عقل و تمییزات خوش

باز سوی خارج این پنج و شش

۲۳

تا لب بحر این نشان پایهاست

پس نشان پا درون بحر لاست

۲۴

زانک منزلهای خشکی ز احتیاط

هست دهها و وطنها و رباط

۲۵

باز منزلهای دریا در وقوف

وقت موج و حبس بی‌عرصه و سقوف

۲۶

نیست پیدا آن مراحل را سنام

نه نشانست آن منازل را نه نام

۲۷

هست صد چندان میان منزلین

آن طرف که از نما تا روح عین

۲۸

در فناها این بقاها دیده‌ای

بر بقای جسم چون چفسیده‌ای

۲۹

هین بده ای زاغ این جان باز باش

پیش تبدیل خدا جانباز باش

۳۰

تازه می‌گیر و کهن را می‌سپار

که هر امسالت فزونست از سه پار

۳۱

گر نباشی نخل‌وار ایثار کن

کهنه بر کهنه نه و انبار کن

۳۲

کهنه و گندیده و پوسیده را

تحفه می‌بر بهر هر نادیده را

۳۳

آنک نو دید او خریدار تو نیست

صید حقست او گرفتار تو نیست

۳۴

هر کجا باشند جوق مرغ کور

بر تو جمع آیند ای سیلاب شور

۳۵

تا فزاید کوری از شورابها

زانک آب شور افزاید عمی

۳۶

اهل دنیا زان سبب اعمی‌دل‌اند

شارب شورابهٔ آب و گل‌اند

۳۷

شور می‌ده کور می‌خر در جهان

چون نداری آب حیوان در نهان

۳۸

با چنین حالت بقا خواهی و یاد

هم‌چو زنگی در سیه‌رویی تو شاد

۳۹

در سیاهی زنگی زان آسوده است

کو ز زاد و اصل زنگی بوده است

۴۰

آنک روزی شاهد و خوش‌رو بود

گر سیه‌گردد تدارک‌جو بود

۴۱

مرغ پرنده چو ماند در زمین

باشد اندر غصه و درد و حنین

۴۲

مرغ خانه بر زمین خوش می‌رود

دانه‌چین و شاد و شاطر می‌دود

۴۳

زآنک او از اصل بی‌پرواز بود

وآن دگر پرنده و پرواز بود

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 449
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۸۶۷
مثنوی معنوی ـ ج ۴ و ۵ و ۶ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۲۴۹

نظرات

user_image
روفیا
۱۳۹۵/۰۶/۰۷ - ۰۲:۳۲:۳۷
قلب اعیانست و اکسیر محیطایتلاف خرقه تن بی مخیطمخیط یعنی محل دوخت، درز خیاطی، یعنی طوری خرقه تن را دوخته است که گویی یکپارچه است، یک جای درز و سوزن دوزی باقی نگذاشته، معادل انگلیسی ایتلاف integration است، یا همان یکپارچگی، آیا تا کنون آدمی را دیده اید که روح و جسم و دست و زبان و خم ابرو و نگاه و پا و شکمش همه یکپارچه شده باشد و حتی یک درز این اجزا را از هم جدا و مستقل نکرده باشد، هر چه زبانش بگوید چشمش همان گوید و دلش روی بدان سو داشته باشد و پایش بدان جانب رود و دستش همان کند و شکمش همان خواهد؟
user_image
روفیا
۱۳۹۵/۰۶/۰۷ - ۰۵:۰۱:۴۵
آنچه موجبات این یکپارچگی را فراهم می آورد هدف مشترک است، وقتی همه اجزاء یک شیء یا پدیده در پی یک هدف مشترک باشند تا یک کار واحد و معینی صورت گیرد آن شیء integrated است، یک در را در نظر بگیرید، متشکل از یک صفحه دو لولا و یک دستگیره است، همه اجزاء برای هدف معینی طراحی شده اند، جدا کردن دو فضا در هنگام لزوم و یکسره کردن آن دو فضا به هنگام نیاز، چون همه با هم همسو هستند و هدف واحدی را دنبال می کنند ما لفظ یک را بدان اطلاق می کنیم، می گوییم فلانی در را ببند، نمی گوییم آن صفحه و دستگیره و لولا را ببند، این اجزا با هم integrated شده اند چون با هم کار می کنند تا هدف معینی حاصل شود، گرچه ظاهرا درزهایی با هم دارند ولی هدف مشترک باعث میشود ما نام یک در را بر آن نهیم. یک انسان integrated انسانی است که روح و جسم و اجزاء جسمش همگی هدف واحدی را دنبال می کند، گرچه به بازار و بانک و سفر و حمام نیز می رود ولی در میانه هیاهوی عالم یک هدف قدرتمندی را دنبال می کند که موجب میشود همه هستی او یکپارچه و یگانه شود، نه اینکه یک روز دنبال یک حزب سیاسی روز دیگر پی شهوترانی و چند صباحی عاشق و عصر ها فارغ باشد، همیشه شاغل است و یک شغل بیشتر ندارد و آن عاشقی است و همیشه آرام است چون عاشق واصل است، تنها هدف حقیقی را یافته و در هر لحظه وصال را با تمام وجود حس می کند. حاضر نیست آنرا با اباطیل معاوضه کند، عشق کالای نقد جهان است چرا؟چون ما عشق را میدهیم، ما در همان لحظه که عشق ورزیدیم کالا را در کف دست داریم، وابسته به دیگری نیست، همه و همه به خودمان بستگی دارد، از اینرو نقد است. کسی که چنین یکپارچگی را در درون خود حس کرد اندک اندک با همه هستی احساس یکپارچگی میکند، مادر و برادر و همسایه و همشهری و همسیاره و هم کهکشان و هم جهان را جدای از خود نمی بیند، درد زخم بر پیکر درخت را می فهمد و غم دختر تن فروش را در لابلای خطوط چهره اش می بیند. زمانی که توانست یک یگانه ای را در پس پرده این عالم ببیند، آن عروسک گردان را، زمانی که پشت این درزهای ظاهری و این مخیط ها که نقطه فصل کاینات است یکپارچگی آنها را حس کرد،او را دیده است...
user_image
روفیا
۱۳۹۵/۰۶/۰۷ - ۰۵:۰۲:۰۸
باز شیری با شکر آمیختندعاشقان با همدگر آمیختندروز و شب را از میان برداشتندآفتابی با قمر آمیختندرنگ معشوقان و رنگ عاشقانجمله همچون سیم و زر آمیختندچون بهار سرمدی حق رسیدشاخ خشک و شاخ تر آمیختندرافضی انگشت در دندان گرفتهم علی و هم عمر آمیختند
user_image
ساره
۱۳۹۵/۰۶/۰۷ - ۲۰:۱۴:۴۰
خانوم روفیا، نمی شود شب و روز را با هم ستود. شب هست و باید باشد، اگر چه روسیاه است و ترسناک و وهم انگیز.روز هم نشاط آور و روشن و پرنور.عمر و علی حکایتشان همین است. ظلمت و نور با هم جمع نمی شوند. شما بهتر است یک مقدار بیشتر درباره ی این نقطه نظرهایتان اندیشه کنید.
user_image
روفیا
۱۳۹۵/۰۶/۰۸ - ۱۵:۵۸:۳۸
سپاسگزارم ساره جانولی این را از من داشته باش :هر چیز هر آنچنانکه هست آن می بایدابروی تو گر راست بدی کژ بودی
user_image
nabavar
۱۳۹۵/۰۶/۱۱ - ۰۵:۰۶:۰۰
روفیا بانو درود بر شما نوشتید : آیا تا کنون آدمی را دیده اید که روح و جسم و دست و زبان و خم ابرو و نگاه و پا و شکمش همه یکپارچه شده باشد و حتی یک درز این اجزا را از هم جدا و مستقل نکرده باشد،هر چه زبانش بگوید چشمش همان گوید و دلش روی بدان سو داشته باشد و پایش بدان جانب رود و دستش همان کند و شکمش همان خواهد؟.روزگار درازیست که در پی آنم که چنین باشمپایدار باشید
user_image
روفیا
۱۳۹۵/۰۶/۱۱ - ۰۹:۵۴:۰۶
ساره جان متاسفانه نتوانستم منظورم را بیان کنم!البته که زهر و شکر در جهان هماره بوده و هست، برای فهم این حقیقت نیاز نیست ادیب یا هوشمند باشیم، واژه می باید در " هر چیز هر آنچنانکه هست آن می باید " این نیست که "هست" بلکه باید باشد، جایگاهی در جهان دارد و ماموریتی به او داده اند، رنگ سیاه ماموریتی در جهان دارد، نقصی در نظام آفرینش نیست آنچنانکه موسی می پنداشت :گفت موسی ای کریم کارسازای که یکدم ذکر تو عمر درازنقش کژمژ دیدم اندر آب و گلچون ملایک اعتراضی کرد دلچه بسیارند آدم هایی که نقش کژمژ در آب و گل می بینند و اعتراض می کنند، چه بسا عشق دادم و ناسپاسی و نفرت گرفتم، البته که از موسای پیامبر برتر نبودم و نقش کژمژ دیدم!می دانید نقش کژمژ دیدن یعنی چه؟ یعنی همان اعتراض ملایک، اعتراض موسی، حس تنفر در من پدید آمد، شروع به پرخاشگری کردم، اعتراض کردم، اندوهگین شدم، پریشان شدم، که آخر این چه کژیست؟چرا جهان درست کار نمی کند؟؟ قالوا أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ؟؟امروز می دانم همه آن رفتارها و هیجانات غلط بود، هیچ چیز کژمژ نبود، همه همانطور بودند که می توانستند باشند و باید باشند، فکر من و باور من کژمژ بود، فکر خودم را درست کردم همه چیز درست شد!من یاد گرفتم درگیری و نزاع و ستیز و خشم و نفرت و اندوه کژ است و بار کژ به منزل نمی رسد، یاد گرفتم آن روز مادر بیگناه من ماموریت داشت عشق مرا با نفرت
پاسخ دهد تا من چیزی یاد بگیرم، یاد بگیرم که بر من است که خودم را درست کنم، اگر هم بخواهم کژی ای را راست کنم و کسی یا چیزی را درست، راهش حتما اندوه و خشم و ستیز و جنگ نیست! من به حذف نیروهای به ظاهر مخالف در جهان اعتقاد ندارم، چرا که به وجود برکت در آنها باور دارم، بر این باورم که نه تنها ما نباید تلاش برای حذف مخالفین کنیم بلکه ما اساسا قادر به حذف آنها نیستیم، کاری که باید بکنیم این است که باورهای نادرست خود را اصلاح کنیم. من اگر نیک و اگر بد تو برو خود را باشکه گناه دگری بر تو نخواهند نبشت این همه جنگ و خونریزی در طول تاریخ بشریت!چه کژی ای راست شد؟ ابروی تو گر راست بدی کژ بودییعنی اگر ابروی تو راست بود و اگر همه چیز راست و درست بود که همه فعالیت های جهان میشد تحصیل حاصل و تحصیل حاصل محال است! ابروی تو کژ است و باید کژ باشد! عشق ما را پی کاری به جهان آورده استادب این است که مشغول تماشا نشویم
user_image
روفیا
۱۳۹۵/۰۶/۱۱ - ۱۰:۰۵:۰۰
تهنیت مرا بپذیرید حسین 1 عزیزمثنوی ما دکان وحدت استغیر وحدت هر چه بینی آن بت استدر جهان هماره کسانی بوده اند که خطوط فصل موجودات را برجسته و bold می کردند و تمرکز بر تفاوتها داشتند، کسانی نیز خطوط وصل را می دیدند و یگانگی کاینات را یاد آور می شدند! یکی مانند مولوی هر چیز تفرقه افکن و وحدت شکنی را بت میداند، دیگری مثل داعش همه را کژ و تنها خود را راست می بیند!هر دویشان هم ماموریتی دارند، ماموریت داعش نیز این است که به جهان نشان دهد خودبرتربینی چقدر خطرناک و منزجر کننده است!
user_image
مهناز ، س
۱۳۹۵/۰۶/۱۱ - ۱۵:۲۲:۲۶
روفیای عزیزو این همان تضاد لازم درین هستی ست تا روزگار هم داعش داشته باشد و هم ،،،،،،سپید و سیاه یین ، یانگضدو نقیض شب و روز نور و تاریکیو بالاخره مفهومی از یگانگی و یکپارچگی متضادها در جهان هستیبا پوزش از جسارتم مانا باشیبا
user_image
nabavar
۱۳۹۵/۰۶/۱۱ - ۱۶:۱۸:۲۹
ای وای که یکپارچگی ، کُشت مرا،،آرزویم همه این است که یکرنگی را چون زلال ته ِٰ آن چشمه ی آب که سرازیر شود از کمر صخره و کوهچون همان قطره ی اشک ، که ز چشمان یتیمی به کف خاک چکیدیا که چون دانه ی برف ، که هنوز از غم سرما سرد استدر سراپرده ی جانم ، به امانت گیرمخانم روفیا ، مهناز خانم پایدار باشید
user_image
روفیا
۱۳۹۵/۰۶/۱۲ - ۰۲:۱۵:۰۳
مهناز جان حسین 1 جان ساره جانسپاس که می خوانید و می اندیشید و باور مرا به چالش می کشید!حسین جان یکپارچگی کشت شما را؟باز بهتر است از اینکه مفتعلن مفتعلن بکشد شما را!
user_image
متین
۱۳۹۵/۱۲/۰۶ - ۰۰:۵۲:۲۸
با درود،فکر میکنم در بحث انگور و عنب هستیم. روفیا گرامی بسیار زیبا یکپارچگی را به قلم کشید و ساره و مهناز محترم به تفاوتها که باید باشند اشاره دارند. هر دو یکیست. یکپارچگی به معنای همانندی اجزا نیست، بلکه هماهنگی آنان است. یکپارچگی مرتبتی است والاتر از والاترین. آنجا که خود را در هستی حل شده بینیم و هستی را در خود. آنجا که خود آگاهیم و خدا آگاه و خدا را در خود بینیم و خود را در خدا. آنجا که متوجه باشیم ما جزوی از این ابر مجموعه هستیم و گرچه ما را اشرف خواندند ولی جدا نساختند. در برابر این هستی ما و برگ درخت و ماسه ساحلی یکی هستیم و هر یک نقش خود را بازی میکنیم. آنجا که زیبائی را نه در تناسب که در تناقض ببینیم و ارزش روز را بر شب نه تنها که بیش نبینیم بلکه به قیاس نکشیم. این کمال است که برخی در جستجوی آن عمری سپری میکنند و شاید معدودی در طول تاریخ به آن دست یافته اند. این کمال معنای واقعی زندگی است و از قیود قومیت و ملیت و مذهب هم مبرا است. مرتبت آسایش و آرامش درونی و صلح و تسلیم برونی. آنجا که به کژی کژ و مژ نیدیشیم و در تفکر چرای آن به کشف دلائل تکاپو پردازیم و هر دم از بزرگی این جهان هستی لذت ببریم. با پوزش از بزرگان این مجمع.
user_image
مهناز ، س
۱۳۹۵/۱۲/۰۶ - ۰۴:۴۵:۳۹
با گرامیان روفیا و حسین و متین کاملاً هم دلم اما ساره جان سخن از هماهنگی ست و یکپارچگیجبهه گیری ساخته ی ذهن ماست . دنیای ما آمیختگی تلخ و شیرین است ، و ما ، درین میان غرقیم ، آنچه این جهان در دل خود دارد ما ، خدا و طبیعت را چون یکی دانستی به وحدت میرسی ، درین نمایش نقشی بهر هر چیز و کسی معین است. تو اگر نقش خود را خوب بازی کنی به مراد دل میرسی . چه خوش گفت حسین گرامی :آرزویم همه این است که یکرنگی راچون زلال ته ِٰ آن چشمه ی آبکه سرازیر شود از کمر صخره و کوهچون همان قطره ی اشک ، که ز چشمان یتیمی به کف خاک چکیدیا که چون دانه ی برف ، که هنوز از غم سرما سرد استدر سراپرده ی جانم ، به امانت گیرم . مانا بوید
user_image
نادر..
۱۳۹۵/۱۲/۰۶ - ۰۷:۴۹:۳۶
درود ..چقدر شیرین و دلپذیر است کلام دوستان گرانقدر!!پرسشی بیان می کنم و امیدوار به
پاسخ دوستان جان، که قند مکرر خواهد بود:آگاهیم که فرصت رشد، شناخت و تعالی از بسیاری انسانها به شکل های گوناگون و بی آن که خود کوچکترین سهمی در آن داشته باشند گرفته می شود ..دیدگاه شما دوست عزیزم - به ویژه با این فرض که شاید خود، یکی از این بسیار می بودید - چیست؟
user_image
مهناز ، س
۱۳۹۵/۱۲/۰۶ - ۱۱:۲۰:۱۶
گرامی نادر ..بحث مفصلی را بنیاد گزاردی {نهادی}تا ” فرصت رشد، شناخت و تعالی “ را در چه ببینیم و به چه بگوییم ” تعالی“ . از اندیشه تا اندیشه درین میدان تفاوت هاست .دیگر آنکه بلند پروازی انسان بی انتهاست ، گمان نمی کنم کسی به انچه دست یافته بسنده کند ، پس تعالی و رشد و شناخت را نیز انتهایی نیست .خانواده و گرایش هایش ، انتخاب ها والویت هایش و حتا محله و محیط ومدرسه و طبیعت و،،،،، بسا دیگر تعیین کننده راه تعالی هستند کوتاه می کنم در انتظار نظر دوستان مانا باشید
user_image
نادر..
۱۳۹۵/۱۲/۰۶ - ۱۴:۰۹:۱۴
سپاس از شما مهناز ، س عزیزنظرتان بسیار زیبا و متین استاگر در مورد آن بخش از پرسشم که گرفته شدن کمترین فرصت ها از بسیار کسان برای دست یابی به حداقل رشد عقلی - به طور مثال گذر از دوران کودکی - است نیز نظر خود را بفرمائید، ممنون خواهم بود..
user_image
مهناز ، س
۱۳۹۵/۱۲/۰۶ - ۱۶:۲۲:۳۲
سپاسگزارم گرامی نادر..در نگاه من رشد عقل نا مفهوم است ، همه کس کم یا بیش از موهبت عقل برخوردار است و این تجربه هاست که پر و بال عقل اند، دانش آموزانی دارم که از آنان می آموزم ، و استادانی در دانشگاه دیدم که احتیاج به راهنمایی کودکان دارند ، آیا گمان می کنید اگر مولوی تجربه نیندوخته بود به غمزه مسأله آموز صد مدرس می شد؟ آری آنانکه این پر و بال را می شِکنند ، فرصت گیرند ، چه خانواده ، چه محیط بهره گیری از فرصت ها نیاز به تجربه دارد و آگاهی .خوشا آن کز نسیم صبح عطری ، زموج سهمگین گوهر شکارد بیت از ” مرسده بانو “مانا باشید
user_image
مهناز ، س
۱۳۹۵/۱۲/۰۶ - ۱۶:۴۲:۳۰
گرامی نادر..
پاسخ شما در دست بازبینی ست ، به امید نشربا احترام
user_image
متین
۱۳۹۵/۱۲/۰۷ - ۰۳:۲۸:۴۴
نادر گرامی،بی شک این پرسش بزرگی است و بدون وارد شدن در مبحث جبر و اختیار بسیار دشوار که به آن
پاسخی در خور داد. بگویم که جبر و اختیار اقیانوسی است بسیار فراختر از آنچه سواد من توان فهم و بیان دارد، لذا به خود اجازه ورود به آن را نمیدهم. اگر بخواهم از ساحل پنجه های خود را خیس نمایم، میتوان گفت که اگر ما به آن کمال و یکپارچگی باور آورده باشیم به این تقبل میرسیم که هر کس و چیز در هستی نقشی دارند و مکمل یکدیگر. اما این عقیده بنظر تلخ و ناعادلانه میاید و شاید هم که باشد. بی شک اشخاص مورد اشاره ما درگیر یک پارادکس دردناک هستند. از یک سو شاید درگیر جهل و فقر فرهنگی باشند و از جهتی دیگر مورد ملامت قشر آگاه ناآگاه. چگونه میتوان به آن دختر بچه آفریقائی که در کودکی ربوده شده و بدون اختیار به ازدواج آدمربایش در آمده گفت که این نقش تو در هستی است و در بزرگیش او را ملامت کرد که رشد عقلانی ندارد و غیره. چگونه میتوان آنان را که در فقر و کمبود به دنیا قدم نهادند و یا در کودکی از برخورداری مربی و معلم با کفایت بی بهره بوده اند را با نقشی از پیش قلمداد شده کنار گذاشت. بدون شک این بی رحمی است و شاید ساده اندیشی. برگردیم به سیاه و سپید و کژ مژ که باید باشند تا که درب بر پاشنه بچرخد. ابتدا باید به تقبل و صلح با این ابرسامانه برسیم و بفهمیم که بسیار است آنچه که از توان کنترل ما خارج است، و یا لااقل در راه این کمال گام برداریم. اگر چنین کنیم شاید متوجه شویم که ما هم در این کارزار نقشی داریم و نقش ما شاید کمک به آنان است که از آن که ما موهبت مینامیم درمانده هستند. شاید ما با تفکری بهینه و دیدی فراختر متوجه شویم که ممکن است نقش دردمندان تقبل درد نباشد، شاید نقش آنان آگاهی دیگران است و تدارک موقعیتی برای دیگران تا با تلاش بیشتر و تفکراتی نوین در راه کمک به آنان به خود کمک کنند تا به مراتبی والاتر دست یابند. فرمودید که فرض بر آن نهیم که خود یکی از آنان هستیم. تصور دشواری است اما بنظر میرسد اگر کسی در چنین شرائطی درگیر باشد بزرگترین کمک برای او آگاهی است، راهنمائی بدون قضاوت کردنش. مورد قبول قرار گرفتن و مورد لطف بودن و نه مورد ترحم. چون آگاهی آید شخص قدم های بعدی را آسانتر خواهد برداشت، چه با همیاری و چه با خود. با پوزش برای فقر تحریری و درازای کلام
user_image
روفیا
۱۳۹۵/۱۲/۰۷ - ۰۳:۳۳:۲۳
درود دوستان جانخیال کردم مهناز بانو از من دلگیر است، خدای را سپاس اگر چنین نیست و اگر چنین است کژی مرا گوشزد نمایند تا راستش نمایم!نادر جاناگر درست فهمیده باشم پرسش شما به چالش کشیدن موضوع عدالت در نظام آفرینش است،بنده نیز به این موضوع اندیشیده ام و
پاسخ را در اصالت احساس و تقدم و برتری قوت آن بر بسیاری از پدیده ها یافته ام. احساس آدمی مقوله بسیار پیچیده ایست که تحت تاثیر مواد شیمیایی بدنش، فرهنگش، رویدادهای زندگیش، ضریب هوشی اش و بسیاری عوامل دیگر است. درباره آنچه که ما آن را رشد و تعالی می نامیم تعریف واحدی وجود ندارد. الزاما آنچه من آن را رشد می نامم از دیدگاه یک بومی جزایر گالاپاگوس رشد تلقی نمی شود. شاید بسیاری از آن چیزهایی که من آنها را موهبت می نامم و برای برخورداری از آن خدای را سپاس می گویم « مانند گنجینه ادبیات فارسی » از نظر یک چینی که از صبح تا شب مانند ماشین کار می کند توهم و خیالبافی به شمار آید. ولی احساس درونی تک تک ما آدمیان اصالتی انکار ناپذیر دارد و در همه دوران ها و مکان های جهان واجد اعتبار و اهمیت بوده و ترازوی جهان آفرینش همیشه آن را در موازنه قوای عالم منظور خواهد کرد. چون تجربه حضرتعالی حتما متفاوت از تجربه بنده است مثال هایی می آورم تا منظورم را به تصویر بکشم. حتما فراوان دیده اید بچه پولدارهای فسرده و دلمرده با وجود فراهم بودن همه شرایط ظاهری برای رشد و تعالی، نگاه بی فروغ شان را دیده اید؟ آن سو تر گاهی کودکان دستفروش یا جنگ زده را می بینید که چشمان زیبایشان برق می زند. پر از شور زندگیست، علت چیست؟کمی در درون خود غور کنید، جوانتر که بودم فکر می کردم سالها پرستاری از مادر بیمار و وحشت زده و کج خلق در حالی که سایر فرزندانش با به خیال خودشان زرنگ بازی از زیر این بار شانه خالی میکنند چقدر غیر عادلانه است! بعد که گاهی زندگی فرصتی می داد، می دیدم زندگی عجب رنگی دارد!پاییز بو دارد، مهربانی حقیقت دارد، برف صدا دارد، راست می گویم، من اگر صبح از خواب بیدار شوم از صدای اتمسفر پیرامونم می فهمم که برف آمده است، صدای سکوت و فرکانس اصوات بم در باز گشت از برخورد به توده برف را از اتاقم حس می کنم. بدون اینکه دیده باشم...من در این ثانیه ها زندگی را به تمامه زندگی کرده ام.چه بسیار روزهای بهاری زیبا و عصر های پاییزی نمناک و دل انگیز از پشت پنجره بیمارستان به بیرون خیره شدم، دلم پر می کشید برای کوهنوردی، برای نوشیدن چای عصرانه با یک دوست، مادر ماه هاست که خونریزی دارد ،روزی نیم لیتر ، پرستاران از دیدن آن همه خون گرخیدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند!ولی با همه رنجی که متحمل شدم اگر روزی پرستار بود، ساعتی مادر با کسی گرم صحبت بود، دقایقی می خوابید، ثانیه ای درد نداشت، سماور با قوری چای رویش قل قل می کرد، آب تمیز بود، هوا بوی خون نمی داد...جریان زندگی را که همه هستی ام را احاطه کرده بود در می یافتم. بسیار عمیقتر و لذت بخش تر از آن سال ها که مادر سالم بود، راه می رفت، غذا می پخت و من آزاد بودم، می توانستم هر روز و هر دقیقه از زندگی لذت ببرم... ولی لذت نمی بردم... نمی بردم... داستان هم چنان ادامه دارد...با اینکه همه این تجربیات را از سرگذرانده ام و تجزیه و تحلیل شان کرده ام،باز اگر مدتی زندگی روال آرام و عادی داشته باشد آن جریان و هجمه زندگی می رود، پاییز بی بو می شود و برف بی صدا، برق نگاه پسرک دست فروش دیگر مرا نمی گیرد... این روال طبیعی هستی است، قانون طبیعت است، دستاورد به دنبال درد می آید و زمستان بهار را تعقیب می کند و ناگهان بهار را جلوی خود می یابد! شب از دامان روز آویزان می شود و ناگهان روز را بالای سر خود می بیند! عجب قایم موشک بازی در آورده اند این اطوار هستی! او که درد دارد دستاورد «احساس خوب» دارد و او که ندارد اگر می خواهد دچار رخوت و رکود نشود باید خود را درگیر درد آدم ها کند. اگر می خواهد زندگی را حس کند باید دنبال درد برود، بدود... این شعار نیست، آدم سالم و بی درد خود را از بالای برج به پایین می اندازد یا در کام اعتیاد خفه می کند، آدم دردمند و بیمار با هموگلوبین 3 برای ادامه زندگی میجنگد!! این احساس درون آدم هاست که اصالت دارد، آنچه ما آن را رشد می نامیم، با عرض پوزش کشک است جانم، ما اگر احساس خوب حقیقی در خود یا دیگران آفریدیم کاری کرده ایم، رشد کرده ایم، حرکت جوهری انجام داده ایم، در غیر این صورت تنها کژی ای به کژی های دیگر افزوده ایم...انقلاب عصر ما اینترنت و تسهیل ارتباطات است، بیست سال پیش اگر ادعا می کردید روزی این فناوری در دسترس عموم خواهد بود خیال می کردند سر کارشان گذاشته آید! بشر ظاهرا رشد کرده است،آیا انسان ها خوشحال تر از گذشته هستند؟ با عرض پوزش برای اطاله کلام!
user_image
نادر..
۱۳۹۵/۱۲/۰۷ - ۱۰:۴۵:۳۵
سپاس بی پایان از شما دوست متین و بزرگوارم برای بیان اندیشه های آزاد، زیبا و دلنشینتان ..همچنان امیدوارم بازبینی گنجور گرامی، به نشر ادامه
پاسخ دوست عزیزمان بیانجامد و سایر دوستان گرانقدر نیز ما را از نظرات ارزشمند و آگاهی بخش خود بهره مند نمایند ..
user_image
نادر..
۱۳۹۵/۱۲/۰۷ - ۱۴:۰۱:۲۱
دوستان جان!بسیار بسیار ممنونمو همراهی و همدلی تان را بی نهایت قدر دان...در هروله ی پهنه ی عطشدر محض آفتابپر اشتیاق، مستیِ مستور می کنندبس خالصند و ناب،کز اصل خویش وصل جسته اندچندانکه ساده اند "بوته های بیابان"چندانکه عاشقند ..
user_image
مهناز ، س
۱۳۹۵/۱۲/۰۷ - ۱۴:۳۷:۳۹
گرامی روفیا بانوبارها بر ستیز مولوی و سعدی و دیگران به زنان ، تاخته ام ، هرچند که بر درگاهشان همیشه دل باخته ام ، لیکن از نگارش شما بانوی گرامی با این نگاه منتقدم ، کلبه ای ساخته ام ، کز یک طرف به باغ و چمن باز می شودهیچگاه از فرهیخته ای چون شما دلگیر نبوده ام و نمی دانم این تصور از کدام جمله ی من پدید آمده است. که اگر چنین بوده پوزش خواهم .مانا باشید و خوب
user_image
روفیا
۱۳۹۵/۱۲/۰۷ - ۱۷:۱۵:۱۱
هیچ هیچ هیچ دوست جانهیچ تیرگی به یاد ندارم، تنها از سکوتتان چنین برداشت کردم، اشتباه از من بود. سرتان سلامت و دلتان خوش باد...
user_image
روفیا
۱۳۹۵/۱۲/۰۷ - ۱۷:۲۰:۲۳
نادر جان شما هم؟ گویی همه دوستان دستی بر آتش دارند، من هیچ شعر گفتن نمی دانم! دست کم می توانم شعر دوست جانان را بخوانم و کیف کنم...
user_image
مهناز ، س
۱۳۹۵/۱۲/۰۷ - ۱۹:۵۵:۰۸
گرامی روفیا بانو میدانستم کژ و مژ ها را هیچگاه به یاد نمی آوریداگر بر قلمم سکوت دیده اید ، دل را بنگرید، با شماست .چند بیتی از دوستم به گواهی ، تقدیم شما،،، دوست را آن گوشه ابروش ماراخوشترست کشتی توفانی دل را نگاهش لنگرست جز به رخسارش ندارم چشم ، خاطر پُر زِ اوستدر قیاسش لؤلؤ لالا بَرَم خاکستر ستروح پرور عالمی دارد هوای کوی دوستباده ی نوشین دیدارش به سیمین ساغرستمانا بوید
user_image
نادر..
۱۳۹۵/۱۲/۰۷ - ۲۱:۴۸:۰۸
روفیا جان،گستاخی و بی نظمی گاه و بیگاهی است، نوشته هایم ..و اگر ارزشی هست، بزرگی و نگاه زیبای شما و دوستان همراه است ..
user_image
فریبرز
۱۳۹۶/۱۲/۱۸ - ۰۹:۰۱:۱۵
ممنون روفیا تفسیر بسیار جالب و نوشته آگاهی بخش در باب یکپارچگی آوردی، سپاسگزارم، بینش بخش بود.
user_image
مهدی
۱۳۹۷/۱۰/۰۱ - ۱۳:۰۴:۳۷
سلام و سپاس بر روفیای بزرگوار چنانچه میسر است در خصوص ابیات زیر تفسیری بفرمایید:گر نباشی نخل‌وار ایثار کنکهنه بر کهنه نه و انبار کنکهنه و گندیده و پوسیده راتحفه می‌بر بهر هر نادیده راآنک نو دید او خریدار تو نیستصید حقست او گرفتار تو نیستبا سپاس و امتنان
user_image
تابان
۱۳۹۹/۱۱/۰۸ - ۱۸:۰۳:۳۱
سلام بر روفیای گرامی و دوستاننظر شما در باره وحدت متعالی است و هر دو یا چند چیز که به وحدت نرسد در کمال نیست .اشاره به سوره توحیدشیطان هم در وحدانیت خدا میگنجد و برای امتحان و بیداری انسان ها و به اذن خدا کار می کند.فرعون و موسی هم در واقع در هنگام بی رنگی یکی هستند اشاره به مثنوی داستان فرعون و موسیو داستانهای خانواده و سرگذشت ها همه تفسیر ذهن هستند و فی الواقع بی اثر. مولوی میفرماید ....چو فرموده‌‌ست حَقْ کَالصُّلْحُ خَیْررَها کُن ماجَرا را، ای یگانَه.....شنیدَسْتی که اَلْفُرقَهْ عَذاب؟فِراقَش آتش آمد با زَبانَهاصل کار عالم معناست که همگی یکی هستند.تا در ذهن هستیم و روی زمین هستیم و با گردش آسیاب ذهن که همان اتفاقات و تفسیر آنهاست دچار شب و روز میشویماما پس از مهاجرت به عالم معنا و اسمانها می بینیم که خورشید همیشه می تابد و شب و روزی در کار نیست که این سفر منظور اصلی انسان از آمدن به این جهان می باشد.از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردمیا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد.با تشکر
user_image
شاهرخ کاطمی
۱۴۰۲/۰۱/۱۸ - ۰۹:۵۵:۰۳
سلام مثنوی دکان وحدت است انسان امتداد خداست با خواستهای ذهنی هم هویت شده  اکر غیر از احتیاج موزون مادی زیاده خواهی نکنه مثل ترازو ود جهت انسان بودن پیش بره در راهه کی به هدف می رسه شاید هدف هم همان راه درست باشه راه درستم اول خود خداوند بعدش بزرگانی مثل حضرت مو لانا گفته بنده هیچ شکی ندارم مولوی نادره مرد تاریخ .حقبقت را گفته
user_image
پشه
۱۴۰۲/۰۴/۲۳ - ۰۹:۱۰:۲۱
درود بر خانم یا آقای روفیا، شما چه زن چه مرد،دارای روح بزرگی هستید، که هر نگرش مخالف یا موافق را در خود غرق میکنید.
user_image
مسیح تدین
۱۴۰۳/۰۶/۲۹ - ۱۶:۲۰:۳۲
بعد سالها دریافتم که هیچ سخنی ارزش گفتن و شنیدن را ندارد. تنها وقتی سخن بگوئیم که از چشمه درونمان بجوشد، تنها آنوقت است که شاید شنیدنش تبدیل به تجربه ای شود . حافظ میگوید در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد، حالتی رفت که محراب به فریاد آمد. فقط جرقه ای از آن آتش و آن حالت که محراب خاکی را به فریاد در آورده ممکن است بر خرمن وجودمان بزند یا نزند. آن سخن از دانش و اندیشه و تفکرات حافظ نیست که اگر بود جرقه ای هم در خود نداشت. تا زمانیکه سخن از درونمان نجوشیده بهتر است سخن نگوییم. من نیز جسارت کردم. همه تان را دوست دارم و درد دلی با شما کردم.