مولانا

مولانا

بخش ۵۶ - داستان آن عاشق کی با معشوق خود برمی‌شمرد خدمتها و وفاهای خود را و شبهای دراز تتجافی جنوبهم عن المضاجع را و بی‌نوایی و جگر تشنگی روزهای دراز را و می‌گفت کی من جزین خدمت نمی‌دانم اگر خدمت دیگر هست مرا ارشاد کن کی هر چه فرمایی منقادم اگر در آتش رفتن است چون خلیل علیه‌السلام و اگر در دهان نهنگ دریا فتادنست چون یونس علیه‌السلام و اگر هفتاد بار کشته شدن است چون جرجیس علیه‌السلام و اگر از گریه نابینا شدن است چون شعیب علیه‌السلام و وفا و جانبازی انبیا را علیهم‌السلام شمار نیست و جواب گفتن معشوق او را

۱

آن یکی عاشق به پیش یار خود

می‌شمرد از خدمت و از کار خود

۲

کز برای تو چنین کردم چنان

تیرها خوردم درین رزم و سنان

۳

مال رفت و زور رفت و نام رفت

بر من از عشقت بسی ناکام رفت

۴

هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت

هیچ شامم با سر و سامان نیافت

۵

آنچ او نوشیده بود از تلخ و درد

او به تفصیلش یکایک می‌شمرد

۶

نه از برای منتی بل می‌نمود

بر درستی محبت صد شهود

۷

عاقلان را یک اشارت بس بود

عاشقان را تشنگی زان کی رود

۸

می‌کند تکرار گفتن بی‌ملال

کی ز اشارت بس کند حوت از زلال

۹

صد سخن می‌گفت زان درد کهن

در شکایت که نگفتم یک سخن

۱۰

آتشی بودش نمی‌دانست چیست

لیک چون شمع از تف آن می‌گریست

۱۱

گفت معشوق این همه کردی ولیک

گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک

۱۲

کانچ اصل اصل عشقست و ولاست

آن نکردی اینچ کردی فرعهاست

۱۳

گفتش آن عاشق بگو که آن اصل چیست

گفت اصلش مردنست ونیستیست

۱۴

تو همه کردی نمردی زنده‌ای

هین بمیر ار یار جان‌بازنده‌ای

۱۵

هم در آن دم شد دراز و جان بداد

هم‌چو گل درباخت سر خندان و شاد

۱۶

ماند آن خنده برو وقف ابد

هم‌چو جان و عقل عارف بی‌کبد

۱۷

نور مه‌آلوده کی گردد ابد

گر زند آن نور بر هر نیک و بد

۱۸

او ز جمله پاک وا گردد به ماه

هم‌چو نور عقل و جان سوی اله

۱۹

وصف پاکی وقف بر نور مه‌است

تا بشش گر بر نجاسات ره‌است

۲۰

زان نجاسات ره و آلودگی

نور را حاصل نگردد بدرگی

۲۱

ارجعی بشنود نور آفتاب

سوی اصل خویش باز آمد شتاب

۲۲

نه ز گلخنها برو ننگی بماند

نه ز گلشنها برو رنگی بماند

۲۳

نور دیده و نوردیده بازگشت

ماند در سودای او صحرا و دشت

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 460
مثنوی معنوی ـ ج ۴ و ۵ و ۶ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۲۷۲
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۸۹۴

نظرات

user_image
تاوتک
۱۳۹۲/۱۰/۳۰ - ۱۶:۳۴:۳۰
میفرماید عشق واقعی و حقیقز مستلزم فنای عاشق است و وقتی که هستی انسان هنوز پابرجاست از عشق دم زدن یاوه گویی است .
user_image
تاوتک
۱۳۹۲/۱۰/۳۰ - ۱۶:۳۸:۳۷
بدرگی همان ناسازگاری است میفرماید طبع نور بر اثر پلیدی ها بد نهاد و ناسازگار نمیشود
user_image
سیدمجتبی
۱۳۹۵/۰۳/۱۰ - ۱۲:۴۳:۰۰
آنچ او نوشیده بود از تلخ و درداو به تفصیلش یکایک می‌شمرد (در حضور او یکایک می شمرد)کانچ اصل اصل عشقست و ولاستآن نکردی اینچ کردی فرعهاست(آن نکردی آنچه کردی فرعهاست)گفتش آن عاشق بگو که آن اصل چیست(گفت آن عاشق بگو آن اصل چیست)گفت اصلش مردنست ونیستیستچون شنود آن عاشق بی خویشتنآه سردی برکشید از خویشتنماند آن خنده برو وقف ابدهم‌چو جان و عقل عارف بی‌کبد(همچو جان پاک احمد با احد)منبع: پیوند به وبگاه بیرونی
user_image
لیلا همایون پور
۱۳۹۷/۰۱/۲۱ - ۰۶:۵۹:۰۴
آن یکی عاشـــــق به پیش یار خودمــــی شمرد از خدمت و از کارخودکز برای تو چنین کـردم چنــــــانتیــــرها خوردم در این رزم و سنـانمال رفت و زور رفــــــت و نام رفتبر مــن از عشقت بسی ناکـــام رفتآنچه او نوشیــــده بود از تلـخ و درددر حضـــــور او یـکایــک می شمردگفت معشوق ایـن همه کردی و لیکگوش بگشــــا پـــهن و اندریاب نیککــانچه اصل اصل عشقست و ولاستآن نکــــردی آنچــه کردی فرعهاستگفت آن عـاشق بگو آن اصل چیستگفت اصــلش مردنست و نیستی استچون شنود آن عاشـــق بی خویشتنآه ســــــــردی برکشید از جان و تنهم درآن دم شــد دراز و جان بـــدادهمـچو گـل درباخت سر خنـدان و شادماند آن خنــده بر او وقــف ابــــــدهمچـــــو جان پاک احمــــد با احـداین ده بیت از این قسمت در وبساست آوای جاوید توسط حمیدرضا فرهنگ خوانده شده است.آدرس صفحه:http://avayejavid.com/SazoAvaz/AvayeJavid_27.html
user_image
لیلا همایون پور
۱۳۹۷/۰۲/۰۹ - ۱۰:۱۰:۲۹
آن یکی عاشـــــق به پیش یار خودمــــی شمرد از خدمت و از کارخودکز برای تو چنین کـردم چنــــــانتیــــرها خوردم در این رزم و سنـانمال رفت و زور رفــــــت و نام رفتبر مــن از عشقت بسی ناکـــام رفتآنچه او نوشیــــده بود از تلـخ و درددر حضـــــور او یـکایــک می شمردگفت معشوق ایـن همه کردی و لیکگوش بگشــــا پـــهن و اندریاب نیککــانچه اصل اصل عشقست و ولاستآن نکــــردی آنچــه کردی فرعهاستگفت آن عـاشق بگو آن اصل چیستگفت اصــلش مردنست و نیستی استچون شنود آن عاشـــق بی خویشتنآه ســــــــردی برکشید از جان و تنهم درآن دم شــد دراز و جان بـــدادهمـچو گـل درباخت سر خنـدان و شادماند آن خنــده بر او وقــف ابــــــدهمچـــــو جان پاک احمــــد با احـداین ده بیت از این شعر در وبسایت آوای جاوید توسط حمیدرضا فرهنگ خوانده شده است،آدرس صفحه:پیوند به وبگاه بیرونی
user_image
سمانه
۱۳۹۹/۰۵/۲۸ - ۲۳:۴۵:۴۶
آن یکی عاشـــــق به پیش یار خودمــــی شمرد از خدمت و از کارخودکز برای تو چنین کـردم چنــــــانتیــــرها خوردم در این رزم و سنـانمال رفت و زور رفــــــت و نام رفتبر مــن از عشقت بسی ناکـــام رفتآنچه او نوشیــــده بود از تلـخ و درددر حضـــــور او یـکایــک می شمردگفت معشوق ایـن همه کردی و لیکگوش بگشــــا پـــهن و اندریاب نیککــانچه اصل اصل عشقست و ولاستآن نکــــردی آنچــه کردی فرعهاستگفت آن عـاشق بگو آن اصل چیستگفت اصــلش مردنست و نیستی استچون شنود آن عاشـــق بی خویشتنآه ســــــــردی برکشید از جان و تنهم درآن دم شــد دراز و جان بـــدادهمـچو گـل درباخت سر خنـدان و شادماند آن خنــده بر او وقــف ابــــــدهمچـــــو جان پاک احمــــد با احـداین ده بیت از این شعر در وبسایت آوای جاوید توسط حمیدرضا فرهنگ خوانده شده است،آدرس صفحه:پیوند به وبگاه بیرونی/