
مولانا
بخش ۱۰۳ - حکایت آن پادشاه و وصیت کردن او سه پسر خویش را کی درین سفر در ممالک من فلان جا چنین ترتیب نهید و فلان جا چنین نواب نصب کنید اما الله الله به فلان قلعه مروید و گرد آن مگردید
۱
بود شاهی شاه را بد سه پسر
هر سه صاحبفطنت و صاحبنظر
۲
هر یکی از دیگری استودهتر
در سخا و در وغا و کر و فر
۳
پیش شه شهزادگان استاده جمع
قرة العینان شه همچون سه شمع
۴
از ره پنهان ز عینین پسر
میکشید آبی نخیل آن پدر
۵
تا ز فرزند آب این چشمه شتاب
میرود سوی ریاض مام و باب
۶
تازه میباشد ریاض والدین
گشته جاری عینشان زین هر دو عین
۷
چون شود چشمه ز بیماری علیل
خشک گردد برگ و شاخ آن نخیل
۸
خشکی نخلش همیگوید پدید
که ز فرزندان شجر نم میکشید
۹
ای بسا کاریز پنهان همچنین
متصل با جانتان یا غافلین
۱۰
ای کشیده ز آسمان و از زمین
مایهها تا گشته جسم تو سمین
۱۱
عاریهست این کم همیباید فشارد
کانچ بگرفتی همیباید گزارد
۱۲
جز نفخت کان ز وهاب آمدست
روح را باش آن دگرها بیهدست
۱۳
بیهده نسبت به جان میگویمش
نی بنسبت با صنیع محکمش
تصاویر و صوت



نظرات
فرنوش پارسه
رضا از کرمان