مولانا

مولانا

بخش ۱۰۸ - حکایت صدر جهان بخارا کی هر سایلی کی به زبان بخواستی از صدقهٔ عام بی‌دریغ او محروم شدی و آن دانشمند درویش به فراموشی و فرط حرص و تعجیل به زبان بخواست در موکب صدر جهان از وی رو بگردانید و او هر روز حیلهٔ نو ساختی و خود را گاه زن کردی زیر چادر وگاه نابینا کردی و چشم و روی خود بسته به فراستش بشناختی الی آخره

۱

در بخارا خوی آن خواجیم اجل

بود با خواهندگان حسن عمل

۲

داد بسیار و عطای بی‌شمار

تا به شب بودی ز جودش زر نثار

۳

زر به کاغذپاره‌ها پیچیده بود

تا وجودش بود می‌افشاند جود

۴

هم‌چو خورشید و چو ماه پاک‌باز

آنچ گیرند از ضیا بدهند باز

۵

خاک را زربخش کی بود آفتاب

زر ازو در کان و گنج اندر خراب

۶

هر صباحی یک گره را راتبه

تا نماند امتی زو خایبه

۷

مبتلایان را بدی روزی عطا

روز دیگر بیوگان را آن سخا

۸

روز دیگر بر علویان مقل

با فقیهان فقیر مشتغل

۹

روز دیگر بر تهی‌دستان عام

روز دیگر بر گرفتاران وام

۱۰

شرط او آن بود که کس با زبان

زر نخواهد هیچ نگشاید لبان

۱۱

لیک خامش بر حوالی رهش

ایستاده مفلسان دیواروش

۱۲

هر که کردی ناگهان با لب سؤال

زو نبردی زین گنه یک حبه مال

۱۳

من صمت منکم نجا بد یاسه‌اش

خامشان را بود کیسه و کاسه‌اش

۱۴

نادرا روزی یکی پیری بگفت

ده زکاتم که منم با جوع جفت

۱۵

منع کرد از پیر و پیرش جد گرفت

مانده خلق از جد پیر اندر شگفت

۱۶

گفت بس بی‌شرم پیری ای پدر

پیر گفت از من توی بی‌شرم‌تر

۱۷

کین جهان خوردی و خواهی تو ز طمع

کان جهان با این جهان گیری به جمع

۱۸

خنده‌اش آمد مال داد آن پیر را

پیر تنها برد آن توفیر را

۱۹

غیر آن پیر ایچ خواهنده ازو

نیم حبه زر ندید و نه تسو

۲۰

نوبت روز فقیهان ناگهان

یک فقیه از حرص آمد در فغان

۲۱

کرد زاری‌ها بسی چاره نبود

گفت هر نوعی نبودش هیچ سود

۲۲

روز دیگر با رگو پیچید پا

ناکس اندر صف قوم مبتلا

۲۳

تخته‌ها بر ساق بست از چپ و راست

تا گمان آید که او اشکسته‌پاست

۲۴

دیدش و بشناختش چیزی نداد

روز دیگر رو بپوشید از لباد

۲۵

هم بدانستش ندادش آن عزیز

از گناه و جرم گفتن هیچ چیز

۲۶

چونک عاجز شد ز صد گونه مکید

چون زنان او چادری بر سر کشید

۲۷

در میان بیوگان رفت و نشست

سر فرو افکند و پنهان کرد دست

۲۸

هم شناسیدش ندادش صدقه‌ای

در دلش آمد ز حرمان حرقه‌ای

۲۹

رفت او پیش کفن‌خواهی پگاه

که بپیچم در نمد نه پیش راه

۳۰

هیچ مگشا لب نشین و می‌نگر

تا کند صدر جهان اینجا گذر

۳۱

بوک بیند مرده پندارد به ظن

زر در اندازد پی وجه کفن

۳۲

هر چه بدهد نیم آن بدهم به تو

هم‌چنان کرد آن فقیر صله‌جو

۳۳

در نمد پیچید و بر راهش نهاد

معبر صدر جهان آنجا فتاد

۳۴

زر در اندازید بر روی نمد

دست بیرون کرد از تعجیل خود

۳۵

تا نگیرد آن کفن‌خواه آن صله

تا نهان نکند ازو آن ده‌دله

۳۶

مرده از زیر نمد بر کرد دست

سر برون آمد پی دستش ز پست

۳۷

گفت با صدر جهان چون بستدم

ای ببسته بر من ابواب کرم

۳۸

گفت لیکن تا نمردی ای عنود

از جناب من نبردی هیچ جود

۳۹

سر موتوا قبل موت این بود

کز پس مردن غنیمت‌ها رسد

۴۰

غیر مردن هیچ فرهنگی دگر

در نگیرد با خدای ای حیله‌گر

۴۱

یک عنایت به ز صد گون اجتهاد

جهد را خوفست از صد گون فساد

۴۲

وآن عنایت هست موقوف ممات

تجربه کردند این ره را ثقات

۴۳

بلک مرگش بی‌عنایت نیز نیست

بی‌عنایت هان و هان جایی مه‌ایست

۴۴

آن زمرد باشد این افعی پیر

بی زمرد کی شود افعی ضریر

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 631
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۱۲۳۶

نظرات

user_image
دکتر صحافیان
۱۳۹۸/۰۶/۳۱ - ۰۹:۳۰:۳۸
من صمت منکم نجا بد یاسه اش خامشان را بود کیسه و کاسه اش3811هر کس سکوت می کرد،قانون صدر جهان این بود که به او بخشش می کرد مولانا در این تمثیل نظر به این حدیث نبوی دارد:هر که خموشی گزید رستگار شد.سکوت در سلوک بسیار رشد دهنده است به گونه ای که گویا به سالک تولد دوباره می دهد.گفت با صدر جهان چون بستدم؟ای ببسته بر من ابواب کرمگفت لیک تا نمردی ای عنوداز جناب من نبردی هیچ جودسر موتوا قبل موت این بودکز پس مردن، غنیمت ها رسدغیر مردن هیچ فرهنگی دگردر نگیرد با خدای،ای حیله گر3838گرفتن بخشش فقیه پس از مردن ظاهری از صدر جهان منشا الهامات مولاناست .و اشاره می کند به حدیث :"موتوا قبل ان تموتوا " این مردن باعث دریافت جایزه های الهی می شود.بیت آخر:با خداوند هیچ فرهنگ و هنری غیر از مردن موثر واقع نمی شود .این که از خواسته ها و سوالها و افکار و بالاتر از همه وجود دروغینت بمیری،تو را شایسته پاداش خواهد کرد.و چه نیکو سروده شاعر عرب:ای که به معشوق می گویی من هیچ گناهی ندارموجود تو گناهی استکه از هر گناهی بالاتر استحیله گر اشاره به هر کسی دارد که غیر از مقام فنا را برای رسیدن به خدا اختیار نماید (عقل و نقل و ....)وآن عنایت هست موقوف مماتتجربه کردند این ره را ثقاتبلکه مرگش بی عنایت نیز نیست بیعنایت،هان و هان جایی مایست3841در پایان مولانا می فرماید :این مرگ اختیاری و این فنا که باعث دریافت پاداش هست ؛خود موهبت الهی است. (مولانا در طریق سلوک اعتقاد به لطف خداوند دارد)ادامه دریافت های دفتر ششم مثنوی تا نمردی نبردی حکایت صدر جهان حاکم بخارا و فقیه1صدر جهان چشم و چراغ نیازمندان بود و از آنها دستگیری می کرد. اما احسان او شرط داشت.شرط آن این بود که هر بامداد حاجتمندان بر سر راهش صف کشند و نیاز خود بر زبان نیاورند.تا صدر هر کس را در خورش هدیه لی دهد و اگر کسی زبان به حاجت می گشود ،محروم می شد.هر روز به گروهی اختصاص داشت مثلا در یک روز بیماران و یک روز بیوگان،سادات و فقیهان.روزی پیرمردی بی حوصله با شیوه سر و صدا از صدر جهان صله و حاجت خواست.صدر گفت چقدر تو بی شرم هستی.پیر مرد گفت تو از همه بی حیاتری؛زیرا مگر تو نیستی که می خواهی هم دنیا را تصرف کنی و هم آخرت را؟!(با بخشش)صدر از جواب پیرمردخندید و مال بسیاری به او بخشید.این تنها کسی بود که با درخواست زبانی از صدر چیزی خواست.فقیهی در پیروی آن پیرمرد عزم کرد که هر طور شده خارج از نوبت فقیهان از صدر بهره مند شود.یک روز با سر وصدا ،یک روز با نشستن در صف مریضان،یک روز با پوشاندن چهره خود ،با نشستن در صف بیوه گان با چادری و ... اما صدر در هر بار او را شناخت و چیزی به او نبخشید.تا این که سراغ کفن دوزی رفت و با او قرار گذاشت که او را در کفنی بپیچد و بر سر راه صدر جهان قرار دهد و خود تماشا کند تا بخشش او را قسمت کنند.صدر وقتی از آن را گذشت به خیال این که مرده ای است پاره ای زر بر او انداخت.یک دفعه فقیه از بیم آنکه کفن دوز پیش دستی کند بی درنگ دست از زیر کفن بیرون آورد و طلا را برداشت.در همین حال سر از زمین بلند کرد به صدر گفت:دیدی آخر از تو طلا را گرفتم.صدر گفت :اما تا نمردی نبردی. کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روحarameshsahafian@