مولانا

مولانا

بخش ۱۱۳ - ذکر آن پادشاه که آن دانشمند را به اکراه در مجلس آورد و بنشاند ساقی شراب بر دانشمند عرضه کرد ساغر پیش او داشت رو بگردانید و ترشی و تندی آغاز کرد شاه ساقی را گفت کی هین در طبعش آر ساقی چندی بر سرش کوفت و شرابش در خورد داد الی آخره

۱

پادشاهی مست اندر بزم خوش

می‌گذشت آن یک فقیهی بر درش

۲

کرد اشارت کش درین مجلس کشید

وان شراب لعل را با او چشید

۳

پس کشیدندش به شه بی‌اختیار

شست در مجلس ترش چون زهر و مار

۴

عرضه کردش می نپذرفت او به خشم

از شه و ساقی بگردانید چشم

۵

که به عمر خود نخوردستم شراب

خوشتر آید از شرابم زهر ناب

۶

هین به جای می به من زهری دهید

تا من از خویش و شما زین وا رهید

۷

می نخورده عربده آغاز کرد

گشته در مجلس گران چون مرگ و درد

۸

هم‌چو اهل نفس و اهل آب و گل

در جهان بنشسته با اصحاب دل

۹

حق ندارد خاصگان را در کمون

از می احرار جز در یشربون

۱۰

عرضه می‌دارند بر محجوب جام

حس نمی‌یابد از آن غیر کلام

۱۱

رو همی گرداند از ارشادشان

که نمی‌بیند به دیده دادشان

۱۲

گر ز گوشش تا به حلقش ره بدی

سر نصح اندر درونشان در شدی

۱۳

چون همه نارست جانش نیست نور

که افکند در نار سوزان جز قشور

۱۴

مغز بیرون ماند و قشر گفت رفت

کی شود از قشر معده گرم و زفت

۱۵

نار دوزخ جز که قشر افشار نیست

نار را با هیچ مغزی کار نیست

۱۶

ور بود بر مغز ناری شعله‌زن

بهر پختن دان نه بهر سوختن

۱۷

تا که باشد حق حکیم این قاعده

مستمر دان در گذشته و نامده

۱۸

مغز نغز و قشرها مغفور ازو

مغز را پس چون بسوزد دور ازو

۱۹

از عنایت گر بکوبد بر سرش

اشتها آید شراب احمرش

۲۰

ور نکوبد ماند او بسته‌دهان

چون فقیه از شرب و بزم این شهان

۲۱

گفت شه با ساقیش ای نیک‌پی

چه خموشی ده به طبعش آر هی

۲۲

هست پنهان حاکمی بر هر خرد

هرکه را خواهد به فن از سر برد

۲۳

آفتاب مشرق و تنویر او

چون اسیران بسته در زنجیر او

۲۴

چرخ را چرخ اندر آرد در زمن

چون بخواند در دماغش نیم فن

۲۵

عقل کو عقل دگر را سخره کرد

مهره زو دارد ویست استاد نرد

۲۶

چند سیلی بر سرش زد گفت گیر

در کشید از بیم سیلی آن زحیر

۲۷

مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ

در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ

۲۸

شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد

سوی مبرز رفت تا میزک کند

۲۹

یک کنیزک بود در مبرز چو ماه

سخت زیبا و ز قرناقان شاه

۳۰

چون بدید او را دهانش باز ماند

عقل رفت و تن ستم‌پرداز ماند

۳۱

عمرها بوده عزب مشتاق و مست

بر کنیزک در زمان در زد دو دست

۳۲

بس طپید آن دختر و نعره فراشت

بر نیامد با وی و سودی نداشت

۳۳

زن به دست مرد در وقت لقا

چون خمیر آمد به دست نانبا

۳۴

بسرشد گاهیش نرم و گه درشت

زو بر آرد چاق چاقی زیر مشت

۳۵

گاه پهنش واکشد بر تخته‌ای

درهمش آرد گهی یک لخته‌ای

۳۶

گاه در وی ریزد آب و گه نمک

از تنور و آتشش سازد محک

۳۷

این چنین پیچند مطلوب و طلوب

اندرین لعبند مغلوب و غلوب

۳۸

این لعب تنها نه شو را با زنست

هر عشیق و عاشقی را این فنست

۳۹

از قدیم و حادث و عین و عرض

پیچشی چون ویس و رامین مفترض

۴۰

لیک لعب هر یکی رنگی دگر

پیچش هر یک ز فرهنگی دگر

۴۱

شوی و زن را گفته شد بهر مثیل

که مکن ای شوی زن را بد گسیل

۴۲

آن شب گردک نه ینگا دست او

خوش امانت داد اندر دست تو

۴۳

کانچ با او تو کنی ای معتمد

از بد و نیکی خدا با تو کند

۴۴

حاصل این‌جا این فقیه از بی‌خودی

نه عفیفی ماندش و نه زاهدی

۴۵

آن فقیه افتاد بر آن حورزاد

آتش او اندر آن پنبه فتاد

۴۶

جان به جان پیوست و قالب‌ها چخید

چون دو مرغ سربریده می‌طپید

۴۷

چه سقایه چه ملک چه ارسلان

چه حیا چه دین چه بیم و خوف جان

۴۸

چشمشان افتاده اندر عین و غین

نه حسن پیداست این‌جا نه حسین

۴۹

شد دراز و کو طریق بازگشت

انتظار شاه هم از حد گذشت

۵۰

شاه آمد تا ببیند واقعه

دید آن‌جا زلزلهٔ القارعه

۵۱

آن فقیه از بیم برجست و برفت

سوی مجلس جام را بربود تفت

۵۲

شه چو دوزخ پر شرار و پر نکال

تشنهٔ خون دو جفت بدفعال

۵۳

چون فقیهش دید رخ پر خشم و قهر

تلخ و خونی گشته هم‌چون جام زهر

۵۴

بانگ زد بر ساقیش که ای گرم‌دار

چه نشستی خیره ده در طبعش آر

۵۵

خنده آمد شاه را گفت ای کیا

آمدم با طبع آن دختر ترا

۵۶

پادشاهم کار من عدلست و داد

زان خورم که یار را جودم بداد

۵۷

آنچ آن را من ننوشم هم‌چو نوش

کی دهم در خورد یار و خویش و توش

۵۸

زان خورانم من غلامان را که من

می‌خورم بر خوان خاص خویشتن

۵۹

زان خورانم بندگان را از طعام

که خورم من خود ز پخته یا ز خام

۶۰

من چو پوشم از خز و اطلس لباس

زان بپوشانم حشم را نه پلاس

۶۱

شرم دارم از نبی ذو فنون

البسوهم گفت مما تلبسون

۶۲

مصطفی کرد این وصیت با بنون

اطعموا الاذناب مما تاکلون

۶۳

دیگران را بس به طبع آورده‌ای

در صبوری چست و راغب کرده‌ای

۶۴

هم به طبع‌آور بمردی خویش را

پیشوا کن عقل صبراندیش را

۶۵

چون قلاووزی صبرت پر شود

جان به اوج عرش و کرسی بر شود

۶۶

مصطفی بین که چو صبرش شد براق

بر کشانیدش به بالای طباق

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 634
مثنوی معنوی ـ ج ۴ و ۵ و ۶ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۵۷۴
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۱۲۴۰
مثنوی معنوی ( دفتر پنجم و ششم )  بر اساس آخرین تصحیح نیکلسون و مقابله با نسخهٔ قونیه به کوشش حسن لاهوتی - جلال الدین محمد بن محمد مولوی - تصویر ۴۲۶

نظرات

user_image
رضام
۱۳۹۶/۱۱/۲۷ - ۱۹:۲۷:۱۹
برداشت این حقیر مولانا در این داستان صورت انسان را به زاهد خشک تشییه و اصل وجودش را به بعد از چشیدن می الهی به وجد و سرور تشبیه کرده و کنیزک همان نفس اوست که بعد از مست شدن به اله همچون خمیر در دست نانوا شکل می‌گیرد ز قبل مستی صورت انسان عربده آغاز می‌کند که همان منم زدنها و میدانمهاست و جفا بر آمده که تقدیر اوست خشک و بی مغز و تهیست و چون با عشق آشنا شد تمامی قشرها را می‌دهد و خلاص میابدوالله اعلم
user_image
محمدامین
۱۳۹۸/۰۵/۰۶ - ۰۱:۴۴:۲۳
سلام و درودآن شب گردک نه ینگا دست اوخوش امانت داد اندر دست توظاهرا در بیت فوق عبارت «نه ینگا» اشکال دارد.در لغت نامه دهخدا بصورت ذیل آمده است:نیکا لغت‌نامه دهخدانیکا. (صوت ) بخ . (نصاب ). بسی نیک ! چه خوب ! (یادداشت مؤلف ). خوشا! || نعم ! (یادداشت مؤلف ) : در خبر است از رسول علیه السلام که گفت : نعم الرغفان رغفان الشعیر... گفت نیکا گرده هاء گرده هاء جوبود. (نوروزنامه از یادداشت مؤلف ). || (ص ) خوب و خوش و زیبا و ظریف . (ناظم الاطباء). || (اِ) آنکه عروس و داماد را دست به دست دهد از بزرگان یکی از دو جانب . (یادداشت مؤلف ) : آن شب گردک نه نیکادست اوخوش امانت دادش اندر دست تو.مولوی .
user_image
ماھسا مشتری
۱۴۰۱/۰۳/۱۱ - ۰۱:۱۹:۱۰
ور بود بر مغز ،ناری شعله زن بهر پختن دان نه بهر سوختن تا که باشد حق حکیم این قاعده مستمر دان در گذشته و نامده معنی: آتش خدا قشر مغز اندیشمندان را میسوزاند تا عقل آنھا  پختہ شود  مثل بادام کہ پوستش را میسوزانند تا خود مغز از خامی در آید و این قشر چیزی جز خود خواھی و غرور و بی توجھی بہ علم خدا نیست و این قانون خداست از گذشتہ تا بہ آیندہ