مولانا

مولانا

بخش ۴۶ - لیس للماضین هم الموت انما لهم حسره الموت

۱

راست گفتست آن سپهدار بشر

که هر آنک کرد از دنیا گذر

۲

نیستش درد و دریغ و غبن موت

بلک هستش صد دریغ از بهر فوت

۳

که چرا قبله نکردم مرگ را

مخزن هر دولت و هر برگ را

۴

قبله کردم من همه عمر از حول

آن خیالاتی که گم شد در اجل

۵

حسرت آن مردگان از مرگ نیست

زانست کاندر نقشها کردیم ایست

۶

ما ندیدیم این که آن نقش است و کف

کف ز دریا جنبد و یابد علف

۷

چونک بحر افکند کفها را به بر

تو بگورستان رو آن کفها نگر

۸

پس بگو کو جنبش و جولانتان

بحر افکندست در بحرانتان

۹

تا بگویندت به لب نی بل به حال

که ز دریا کن نه از ما این سؤال

۱۰

نقش چون کف کی بجنبد بی ز موج

خاک بی بادی کجا آید بر اوج

۱۱

چون غبار نقش دیدی باد بین

کف چو دیدی قلزم ایجاد بین

۱۲

هین ببین کز تو نظر آید به کار

باقیت شحمی و لحمی پود و تار

۱۳

شحم تو در شمعها نفزود تاب

لحم تو مخمور را نامد کباب

۱۴

در گداز این جمله تن را در بصر

در نظر رو در نظر رو در نظر

۱۵

یک نظر دو گز همی‌بیند ز راه

یک نظر دو کون دید و روی شاه

۱۶

در میان این دو فرقی بی‌شمار

سرمه جو والله اعلم بالسرار

۱۷

چون شنیدی شرح بحر نیستی

کوش دایم تا برین بحر ایستی

۱۸

چونک اصل کارگاه آن نیستیست

که خلا و بی‌نشانست و تهیست

۱۹

جمله استادان پی اظهار کار

نیستی جویند و جای انکسار

۲۰

لاجرم استاد استادان صمد

کارگاهش نیستی و لا بود

۲۱

هر کجا این نیستی افزون‌ترست

کار حق و کارگاهش آن سرست

۲۲

نیستی چون هست بالایین طبق

بر همه بردند درویشان سبق

۲۳

خاصه درویشی که شد بی جسم و مال

کار فقر جسم دارد نه سؤال

۲۴

سایل آن باشد که مال او گداخت

قانع آن باشد که جسم خویش باخت

۲۵

پس ز درد اکنون شکایت بر مدار

کوست سوی نیست اسپی راهوار

۲۶

این قدر گفتیم باقی فکر کن

فکر اگر جامد بود رو ذکر کن

۲۷

ذکر آرد فکر را در اهتزاز

ذکر را خورشید این افسرده ساز

۲۸

اصل خود جذبه است لیک ای خواجه‌تاش

کار کن موقوف آن جذبه مباش

۲۹

زانک ترک کار چون نازی بود

ناز کی در خورد جانبازی بود

۳۰

نه قبول اندیش نه رد ای غلام

امر را و نهی را می‌بین مدام

۳۱

مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش

چون بدیدی صبح شمع آنگه بکش

۳۲

چشمها چون شد گذاره نور اوست

مغزها می‌بیند او در عین پوست

۳۳

بیند اندر ذره خورشید بقا

بیند اندر قطره کل بحر را

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 580
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۱۱۲۲
مثنوی معنوی ـ ج ۴ و ۵ و ۶ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۴۷۴

نظرات

user_image
عبدالمجید
۱۳۹۳/۱۲/۱۰ - ۲۳:۳۱:۱۹
بسم الله الرحمن الرحیمدر تیتر زدید لیس للماضین هم الموت انما لهم حسرت الموت یعنی برای مردگان غم و فکر و دغدغه مردنشان نیست بلکه برای آنها حسرت مردنشان است که از نظر حقیقت معنا تفاوتی ندارد در ضمن با متن شعر هم سازگاری ندارد صحیح آن اینطور باید باشد لیس للماضین هم الموت انما لهم حسرت الفوت ...یعنیبرای مردگان غم و فکر و دغدغه و حسرت و ...مردنشان نیست بلکه برای آنها حسرت از دست دادن فرصتهاست(حسرت فوت)
user_image
نادر..
۱۳۹۶/۰۵/۱۵ - ۰۱:۳۶:۵۸
حسرت آن مردگان از مرگ نیست،زانست کاندر نقشها کردیم ایست....در گداز این جمله تن را در بصردر نظر رو، در نظر رو، در نظر...
user_image
روفیا
۱۳۹۶/۰۵/۱۵ - ۰۴:۲۲:۵۸
دوست جانبرای من هم یک حسرت باقی ماند. وقتی حدود هفت تا هشت سال با بیماری مادر دست به گریبان بودیم، تقریبا همواره به ویژه طی یک سال گذشته با خود و جهان درگیر بودم که این اوضاع تا کی ادامه خواهد یافت، درد جسمی مادر، روح پریشان او، خانه غرقه در خون،حمل پیکر از هم گسیخته اش تا مرکز دیالیز، خواهری که جوانی اش را در این شرایط هولناک سپری می کرد.... آری، من آنقدر نیرومند و وارسته نبودم تا بدانم زندگی همان لحظه ها بود و اکنون که همه آن پرونده به یکباره بسته شده است به نظرم مفهوم زمان به گونه ای مسخره برایم شکلک در می آورد و می گوید دیدی باز هم تو را بازی دادم! حالا همه آن دل نگرانی ها و خستگی ها و اندوه ها و آرزوها و تم و رم ها رفته اند و احساس حماقت باقی مانده است، هفت هشت سال گذشته به نظر یک چشم بر هم زدن می آید که گویا دیروز و امروز و فردایش با هم فرقی نداشته است و من ابلهانه در حال محاسبه بودم... حسرت آن مردگان از مرگ نیستزانست کاندر نقشها کردیم ایست..
user_image
نادر..
۱۳۹۶/۰۵/۱۶ - ۰۷:۴۷:۰۷
روفیا جان، دوست گرانقدراطمینان دارم که این احساس اخیر شما ناشی از فروتنی، بلند نظری و بزرگواریتان است و حقیقی نیست..به یقین، شادی درونی که در شما سراغ دارم یاریتان خواهد کرد و نیز موجب شادی سفر کرده عزیزتان خواهد بود...
user_image
مهناز ، س
۱۳۹۶/۰۵/۱۶ - ۱۴:۵۷:۱۳
روفیا جان دلم نیامد این غزل را ننویسم.درد فراق
اشک ات به چشم آمد و داغت به دل نشست تا شهسوار عشق رکابش به گل نشستگفتم به روزگار: که این رسم دوستی ست؟ دستی بسر گرفت و ز کارش خجل نشستگفتا مپرس حال و ، قضا را قبول کن کز اختیار نیست ، که دستم فرو شکستاین رسم زندگی ست نه آیین دوستی هر میوه ای رسید سر آخر ، زمین نشستچون بنگری ز دور فلک انتظار نیست روزی ببست عهد و به روز دگر گسست گردون و چرخ دست رفاقت به کس نداد هر دل امید بسته بکویش به خون نشستآنکس که دل نبست بر این چند روز عمر پای خرد به تار و به پود جهان نبست هر گز به عمر شا هد رخساره ای شدی کین ظا لم عجوز به سر پنجه اش نخستگفتم ” نیا “ د گر این شکوه ها چه سوداو جام لعل گو نه ما را به کین شکست،خوشحالم که همچنان استوار ایستاده اید
user_image
روفیا
۱۳۹۶/۰۵/۱۸ - ۱۳:۰۷:۵۰
نادر جان غمگین نیستم، حسرت می خورم ( می کشم؟ ).احساس می کنم چیزی به نام زمان وجود ندارد و هر لحظه جهان مستقلی از برای خودش است :عمر همچون جوی نو نو می رسد مستمری می نماید در جسدپس تو را هر لحظه مرگ و رجعتیستمصطفی فرمود دنیا ساعتیستتاسف برای گذشته و نگرانی برای آینده بیشتر یک فریب می نماید! این کسی می داند که روزگاران دشواری پشت سر گذاشته باشد...
user_image
روفیا
۱۳۹۶/۰۵/۱۸ - ۱۳:۱۰:۴۲
هرگز به عمر شاهد رخساره ای شدیکین ظالم عجوز به سرپنجه اش نخست بسیار لطیف !چه خوب که شما مهربان حلقه اتصال ما و نیا هستید!
user_image
محمدامین مروتی
۱۳۹۶/۰۸/۱۵ - ۱۵:۲۹:۲۰
نقش فکر و ذکر و توکل در سلوکمحمدامین مروتیمولانا می داند که گاهی فهم مطالب مشکل است. می گوید راجع بدان بیندیش و اگر کاری از پیش نبردی، به ذکر بپرداز. چرا که ذکر می تواند، سلسلة فکر را بجنباند و پشت آن را گرم کند و تو را به فهم مطلب ره نماید:این قدر گفتیم، باقی فکر کنفکر اگر جامد بود، رو ذکر کنذکر آرد فکر را در اهتزاز ذکر را خورشیدِ این افسرده سازاما بدان و آگاه باش که از فکر و ذکر هم بدون توفیق الهی یا جذبة الهی کاری بر نمی آید. پس کار کن و منتظر جذبه مباش. یعنی فکر و ذکر کن و در عین حال توکل و توکل را بهانه ای برای تعطیل فکر و ذکر مساز. چرا که معشوق همه ناز است و عاشق همه نیاز. تعطیل فکر و ذکر و کوشش نوعی ناز است که شایسته عاشق نیست:اصل خود جذبه است لیک ای خواجه‌تاشکار کن، موقوفِ آن جذبه مباشزان که ترکِ کار، چون نازی بودناز، کی در خوردِ جانبازی بودکاری هم به رد و قبول مردم نداشته باش و فقط به امر و نهی پروردگارت دل بسپار. وقتی صبح رسید، شمع را خاموش کن. یعنی تا رسیدن جذبه نیاز به فکر و ذکر داری. ضمنا رسیدن جذبه نیز آنی و ناگهانی است و در یک لحظه اتفاق می افتد:نه قبول◦ اندیش، نه رد◦ ای غلامامر را و نهی را می‌بین مداممرغِ جذبه ناگهان پَرَّد زِ عُش چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش
user_image
محمدامین مروتی
۱۳۹۶/۰۸/۱۵ - ۱۵:۳۰:۰۴
"عدم" در فرهنگ مثنویمحمدامین مروتی"عدم" از کلیدواژه های فهم مثنوی است. "عدم" نزد مولانا از جهت وجودشناختی منبع "وجود" اشت و به مثابة خزانة "امرِ کُن" و به تعبیر قرآن "لوح محفوظ" است. از جهت معرفت شناسی و خودشناسی نیز، "عدم" دلالت بر عدم تعیّن و "فنا" و "هیچ" در معنای ذن بودیستی آن است. نهایت سلوک رسیدن به فنا و عدم تعین و گمنامی است. به همین دلیل مولانا از "نحوِ محو" سخن می گوید و معتقد است آن چیزی که ما "وجود" می پنداریم، به واقع وجود ندارد و لاشیء است و وجود حقیقی بشر در بی وجودی و ناچیزی است. "لاشیء" ای که ما باشیم به دنبال آرزوها و خیالات و سوداهای بی ارزشی افتاده ایم که آن ها نیز "لاشیء" و بی ارزشند و رهزن زندگانی اصیل و حقیقی بشر شده اند:از وجودی ترس که اکنون در وییآن خیالت لاشی و تو لا شییلاشیی بر لاشیی عاشق شدستهیچ نی، مر هیچ نی را رَه زدستچون برون شد این خیالات از میانگشت نامعقولِ تو بر تو عیانپس وجود مادیت را فدای بصیرت و نظر کن و چشمی داشته باش که اسرار عالم را ببیند نه چشمی که فقط پیش پای خود و منافع زودگذر و آنی اش را ببیند:در گداز این جمله تن را در بَصَردر نظر رو، در نظر رو، در نظریک نظر دو گَز همی‌بیند ز راهیک نظر دو کَون دید و روی شاهدر میان این دو فرقی بی‌شمارسُرمه جو، واللهُ اعلم بِالسِّراربه واقع به دنبال نیستس باش نه هستی. به قول خود مولانا، به جای جستجوی آب، تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست:چون شنیدی شرحِ بحر نیستیکوش دایم تا برین بحر، ایستیمنبع و مخزن اصلی عالم، عدم است. به همین دلیل اهل دل پی انکسار و خودشکنی هستند:چون که اصلِ کارگاه، آن نیستی ستکه خلا و بی‌نشانست و تَهی ستجمله استادان پی اظهارِ کارنیستی جویند و جایِ انکسارکارگاه خدا هم عدم است:لاجرم استادِ استادان، صمدکارگاهش نیستی و لا بودفقرا و دراویش حقیقی نیز به واسطه فقر و نیستی است که بر دیگران سبقت می گیرند:هر کجا این نیستی افزون‌ترست،کار حقّ و کارگاهش آن سَرَستنیستی چون هست بالایین طَبَقبر همه بردند درویشان، سَبَق
user_image
ولی
۱۳۹۶/۱۲/۰۶ - ۱۲:۲۳:۰۱
روفیا تو عارفی
user_image
مصطفی
۱۴۰۱/۰۵/۰۴ - ۱۶:۱۸:۱۴
آقای محمد امین مروتی عزیز شرح شما بر ابیات فکر و ذکر مولانا را پسندیدم و از شما تشکر میکنم
user_image
محسن جهان
۱۴۰۱/۰۵/۲۸ - ۰۳:۵۷:۲۰
تفسیر ابیات ۱۹ الی ۲۱ فوق: کلیه استادان فنون مختلف جهت متبلور کردن علم و دانش خود در پی عدم‌ وجود و یا خلا در بخشی از نایافته ها هستند. لذا آن بی نیاز و استاد اعظم (پرودگار جل جلاله) نیز تمام موجودات را در کارگاهش از عدم آفریده است. و در هر جا که این نیستی عیان تر است، دستاورد و آفرینش او تجلی بیشتری می‌کند. منظور این ابیات و کاربرد آن در انسان اینست که؛ برای تبلور وجود او و زنده شدن به آن ذات احدیت، فقط بایست درون خود را از غیر او پاک کرده تا آثار ظهور او در کالبد ما نمایان شود.
user_image
سعید حسن نژاد
۱۴۰۱/۱۰/۲۶ - ۱۴:۱۸:۴۵
به نظر حقیر ابیات بالا یک حقیقت بسیار مهم و کاربردی را اذعان میدارد و آن اینکه نیست شدن در معشوق باعث بوجود آمدن یک دانایی عظیم در درون انسان میشود که شامل همه علوم است به گونه ای که انسان نیاز به درس و بحث ندارد و اگر حتی بجای اندیشیدن جهت کسب و کار و امور دنیوی فقط متمرکز بر دل خویشتن ( در اینجا منظور از دل مرشد صاحب دل و روشن ضمیر است ) و سعی کند تا اوامر وی را بی چون و چرا جایگزین اوامر نفس خویش نماید ؛ آنگاه مشمول این شعر زیبای حضرت مولانا میشود که فرمود:  دفتر صوفی سواد و حرف نیست  جز دل اسپید همچون برف نیست  زاد دانشمند آثار قلم  زاد صوفی چیست انوار قدم  و به همین نسبت است که اگر بر اینکار  مداومت ورزید ؛ ندایی درونی که ابتداعا شهودی نیست و الهامیست و پس از مدتی بصورت شهودی در می آید  ؛ راهنمای وی میگردد و هر چه بدو امر میکند عین ثواب است