مولانا

مولانا

بخش ۵۸ - بیان آنک بی‌کاران و افسانه‌جویان مثل آن ترک‌اند و عالم غرار غدار هم‌چو آن درزی و شهوات و زبان مضاحک گفتن این دنیاست و عمر هم‌چون آن اطلس پیش این درزی جهت قبای بقا و لباس تقوی ساختن

۱

اطلس عمرت به مقراض شهور

برد پاره‌پاره خیاط غرور

۲

تو تمنا می‌بری که اختر مدام

لاغ کردی سعد بودی بر دوام

۳

سخت می‌تولی ز تربیعات او

وز دلال و کینه و آفات او

۴

سخت می‌رنجی ز خاموشی او

وز نحوس و قبض و کین‌کوشی او

۵

که چرا زهرهٔ طرب در رقص نیست

بر سعود و رقص سعد او مه‌ایست

۶

اخترت گوید که گر افزون کنم

لاغ را پس کلیت مغبون کنم

۷

تو مبین قلابی این اختران

عشق خود بر قلب‌زن بین ای مهان

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 586
مثنوی معنوی ـ ج ۴ و ۵ و ۶ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۴۸۵
مثنوی معنوی ( دفتر پنجم و ششم )  بر اساس آخرین تصحیح نیکلسون و مقابله با نسخهٔ قونیه به کوشش حسن لاهوتی - جلال الدین محمد بن محمد مولوی - تصویر ۳۲۳
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۱۱۳۵

نظرات

user_image
محمدامین مروتی
۱۳۹۶/۰۹/۲۷ - ۱۴:۲۶:۱۴
خود فریبی و دنیا طلبیمحمدامین مروتیمولانا در دفتر ششم حکایت ترکی را می گوید که شنیده بود خیاطان با انواع حیَل، از پارچه مردمان می دزدند و مدعی بود هیچ خیاطی نمی تواند این کار را با او بکند و بر سر این ادعا با دیگران بر سر اسبش شرط بست:پس بگفتندش که از تو چست‌ترمات او گشتند در دعوی مپررو به عقل خود چنین غره مباشکه شوی یاوه تو در تزویرهاشگرم‌تر شد ترک و بست آنجا گروکه نیارد برد نی کهنه نی نومُطمعانش گرم‌تر کردند زوداو گرو بست و رهان را بر گشودکه گرو این مرکب تازی منبدهم ار دزدد قماشم او به فنبامدادان اطلسی زد در بغلشد به بازار و دکان آن دغلخیاط با چرب زبانی خوشامدش می گوید و مهرش را در دل ترک می اندازد:پس سلامش کرد گرم و اوستادجست از جا لب به ترحیبش گشادگرم پرسیدش ز حدِّ ترک بیشتا فکند اندر دل او مهر خویشخیاط شروع به گفتن داستانهای خنده دارکرد. وقتی چشمان ترک از خنده بسته می شد تکه ای از پارچه را می دزدید:ترک خندیدن گرفت از داستانچشم تنگش گشت بسته آن زمانپاره‌ای دزدید و کردش زیر راناز جزِ حق، از همه اَحیا نهان ترک هم او را بیشتر به لاغ گویی تشویق می کرد تا آن که خیاط بر او رحم آورد که اگر بیش از این برایت لاغ گویم، جامه به تنت تنگ می شود:گفت درزی ای طواشی بر گذروای بر تو گر کنم لاغی دگر،پس قبایت تنگ آید باز پساین کند با خویشتن خود هیچ کس؟مولانا نتیجه می گیرد که اسیر لاغِ دنیا شدن، بدکردن با خود است:خنده ی چه رمزی ار دانستییتو به جای خنده خون بگرستییاحوال بشر خود افسانه ای خنده دار است. انسان دنبال افسانه های دنیوی می رود و گمان می کند دنبال خوشی و خوشبختی است:ای فسانه گشته و محو از وجودچند افسانه بخواهی آزمودخندُمین ‌تر از تو هیچ افسانه نیستبر لب گورِ خراب خویش ایستای فرو رفته به گور جهل و شکچند جویی لاغ و دستان فلکتا به کی نوشی تو عشوه ی این جهانکه نه عقلت ماند بر قانون، نه جاندنیا همان درزی است و پارچه همان عمر تو که به قیچی ماه و سال بریده می شود. پس از صد سال به دلیل اسارت در لاغ دنیا، مانند طفلان هستی:می‌درد می‌دوزد این درزی عامجامه ی صدسالگانِ طفلِ خاماطلس عمرت به مقراض شهوربرد پاره‌پاره خیاطِ غروررفتن به دنبال سعد و نحس اختران، عین فریب و غرور و مغبون شدن و هدر دادن اطلس عمر به دست خیاط دنیا و سرگرم شدن به لاغ گویی های اوست:تو تمنا می‌بری که اختر مداملاغ کردی سعد بودی بر دوامسخت می‌رنجی ز خاموشی اووز نحوس و قبض و کین‌کوشی اوکه چرا زهره ی طرب در رقص نیست؟بر سعود و رقصِ سعد او مه‌ایستاخترت گوید که گر افزون کنملاغ را، پس کُلّیت مغبون کنمتو مبین قَلّابی این اخترانعشق خود بر قلب‌زن بین ای مُهان
user_image
حامد
۱۳۹۹/۱۱/۲۷ - ۲۲:۴۷:۲۰
در مصرع دوم از بیت سوم، واژه دلال را به وبال اصلاح کنید. وبال اصطلاح نجومی است و در این شعر از فنون نجوم آموزش استفاده شده.