مولانا

مولانا

بخش ۸۹ - حکایت شب دزدان کی سلطان محمود شب در میان ایشان افتاد کی من یکی‌ام از شما و بر احوال ایشان مطلع شدن الی آخره

۱

شب چو شه محمود برمی‌گشت فرد

با گروهی قوم دزدان باز خورد

۲

پس بگفتندش کیی ای بوالوفا

گفت شه من هم یکی‌ام از شما

۳

آن یکی گفت ای گروه مکر کیش

تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش

۴

تا بگوید با حریفان در سمر

کو چه دارد در جبلت از هنر

۵

آن یکی گفت ای گروه فن‌فروش

هست خاصیت مرا اندر دو گوش

۶

که بدانم سگ چه می‌گوید به بانگ

قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ

۷

آن دگر گفت ای گروه زرپرست

جمله خاصیت مرا چشم اندرست

۸

هر که را شب بینم اندر قیروان

روز بشناسم من او را بی‌گمان

۹

گفت یک خاصیتم در بازو است

که زنم من نقبها با زور دست

۱۰

گفت یک خاصیتم در بینی است

کار من در خاکها بوبینی است

۱۱

سرالناس معادن داد دست

که رسول آن را پی چه گفته است

۱۲

من ز خاک تن بدانم کاندر آن

چند نقدست و چه دارد او ز کان

۱۳

در یکی کان زر بی‌اندازه درج

وان دگر دخلش بود کمتر ز خرج

۱۴

هم‌چو مجنون بو کنم من خاک را

خاک لیلی را بیابم بی‌خطا

۱۵

بو کنم دانم ز هر پیراهنی

گر بود یوسف و گر آهرمنی

۱۶

هم‌چو احمد که برد بو از یمن

زان نصیبی یافت این بینی من

۱۷

که کدامین خاک همسایهٔ زرست

یا کدامین خاک صفر و ابترست

۱۸

گفت یک نک خاصیت در پنجه‌ام

که کمندی افکنم طول علم

۱۹

هم‌چو احمد که کمند انداخت جانش

تا کمندش برد سوی آسمانش

۲۰

گفت حقش ای کمندانداز بیت

آن ز من دان ما رمیت اذ رمیت

۲۱

پس بپرسیدند زان شه کای سند

مر ترا خاصیت اندر چه بود

۲۲

گفت در ریشم بود خاصیتم

که رهانم مجرمان را از نقم

۲۳

مجرمان را چون به جلادان دهند

چون بجنبد ریش من زیشان رهند

۲۴

چون بجنبانم به رحمت ریش را

طی کنند آن قتل و آن تشویش را

۲۵

قوم گفتندش که قطب ما توی

که خلاص روز محنتمان شوی

۲۶

چون سگی بانگی بزد از سوی راست

گفت می‌گوید که سلطان با شماست

۲۷

خاک بو کرد آن دگر از ربوه‌ای

گفت این هست از وثاق بیوه‌ای

۲۸

پس کمند انداخت استاد کمند

تا شدند آن سوی دیوار بلند

۲۹

جای دیگر خاک را چون بوی کرد

گفت خاک مخزن شاهیست فرد

۳۰

نقب‌زن زد نقب در مخزن رسید

هر یکی از مخزن اسبابی کشید

۳۱

بس زر و زربفت و گوهرهای زفت

قوم بردند و نهان کردند تفت

۳۲

شه معین دید منزل‌گاهشان

حلیه و نام و پناه و راهشان

۳۳

خویش را دزدید ازیشان بازگشت

روز در دیوان بگفت آن سرگذشت

۳۴

پس روان گشتند سرهنگان مست

تا که دزدان را گرفتند و ببست

۳۵

دست‌بسته سوی دیوان آمدند

وز نهیب جان خود لرزان شدند

۳۶

چونک استادند پیش تخت شاه

یار شبشان بود آن شاه چو ماه

۳۷

آنک چشمش شب بهرکه انداختی

روز دیدی بی شکش بشناختی

۳۸

شاه را بر تخت دید و گفت این

بود با ما دوش شب‌گرد و قرین

۳۹

آنک چندین خاصیت در ریش اوست

این گرفت ما هم از تفتیش اوست

۴۰

عارف شه بود چشمش لاجرم

بر گشاد از معرفت لب با حشم

۴۱

گفت و هو معکم این شاه بود

فعل ما می‌دید و سرمان می‌شنود

۴۲

چشم من ره برد شب شه را شناخت

جمله شب با روی ماهش عشق باخت

۴۳

امت خود را بخواهم من ازو

کو نگرداند ز عارف هیچ رو

۴۴

چشم عارف دان امان هر دو کون

که بدو یابید هر بهرام عون

۴۵

زان محمد شافع هر داغ بود

که ز جز شه چشم او مازاغ بود

۴۶

در شب دنیا که محجوبست شید

ناظر حق بود و زو بودش امید

۴۷

از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت

دید آنچ جبرئیل آن بر نتافت

۴۸

مر یتیمی را که سرمه حق کشد

گردد او در یتیم با رشد

۴۹

نور او بر ذره‌ها غالب شود

آن‌چنان مطلوب را طالب شود

۵۰

در نظر بودش مقامات العباد

لاجرم نامش خدا شاهد نهاد

۵۱

آلت شاهد زبان و چشم تیز

که ز شب‌خیزش ندارد سر گریز

۵۲

گر هزاران مدعی سر بر زند

گوش قاضی جانب شاهد کند

۵۳

قاضیان را در حکومت این فنست

شاهد ایشان را دو چشم روشنست

۵۴

گفت شاهد زان به جای دیده است

کو بدیدهٔ بی‌غرض سر دیده است

۵۵

مدعی دیده‌ست اما با غرض

پرده باشد دیدهٔ دل را غرض

۵۶

حق همی‌خواهد که تو زاهد شوی

تا غرض بگذاری و شاهد شوی

۵۷

کین غرضها پردهٔ دیده بود

بر نظر چون پرده پیچیده بود

۵۸

پس نبیند جمله را با طم و رم

حبک الاشیاء یعمی و یصم

۵۹

در دلش خورشید چون نوری نشاند

پیشش اختر را مقادیری نماند

۶۰

پس بدید او بی‌حجاب اسرار را

سیر روح مؤمن و کفار را

۶۱

در زمین حق را و در چرخ سمی

نیست پنهان‌تر ز روح آدمی

۶۲

باز کرد از رطب و یابس حق نورد

روح را من امر ربی مهر کرد

۶۳

پس چو دید آن روح را چشم عزیز

پس برو پنهان نماند هیچ چیز

۶۴

شاهد مطلق بود در هر نزاع

بشکند گفتش خمار هر صداع

۶۵

نام حق عدلست و شاهد آن اوست

شاهد عدلست زین رو چشم دوست

۶۶

منظر حق دل بود در دو سرا

که نظر در شاهد آید شاه را

۶۷

عشق حق و سر شاهدبازیش

بود مایهٔ جمله پرده‌سازیش

۶۸

پس از آن لولاک گفت اندر لقا

در شب معراج شاهدباز ما

۶۹

این قضا بر نیک و بد حاکم بود

بر قضا شاهد نه حاکم می‌شود

۷۰

شد اسیر آن قضا میر قضا

شاد باش ای چشم‌تیز مرتضی

۷۱

عارف از معروف بس درخواست کرد

کای رقیب ما تو اندر گرم و سرد

۷۲

ای مشیر ما تو اندر خیر و شر

از اشارتهات دل‌مان بی‌خبر

۷۳

ای یرانا لانراه روز و شب

چشم‌بند ما شده دید سبب

۷۴

چشم من از چشم‌ها بگزیده شد

تا که در شب آفتابم دیده شد

۷۵

لطف معروف تو بود آن ای بهی

پس کمال البر فی اتمامه

۷۶

یا رب اتمم نورنا فی الساهره

وانجنا من مفضحات قاهره

۷۷

یار شب را روز مهجوری مده

جان قربت‌دیده را دوری مده

۷۸

بعد تو مرگیست با درد و نکال

خاصه بعدی که بود بعد الوصال

۷۹

آنک دیدستت مکن نادیده‌اش

آب زن بر سبزهٔ بالیده‌اش

۸۰

من نکردم لا ابالی در روش

تو مکن هم لاابالی در خلش

۸۱

هین مران از روی خود او را بعید

آنک او یک‌باره آن روی تو دید

۸۲

دید روی جز تو شد غل گلو

کل شیء ما سوی الله باطل

۸۳

باطل‌اند و می‌نمایندم رشد

زانک باطل باطلان را می‌کشد

۸۴

ذره ذره کاندرین ارض و سماست

جنس خود را هر یکی چون کهرباست

۸۵

معده نان را می‌کشد تا مستقر

می‌کشد مر آب را تف جگر

۸۶

چشم جذاب بتان زین کویها

مغز جویان از گلستان بویها

۸۷

زانک حس چشم آمد رنگ کش

مغز و بینی می‌کشد بوهای خوش

۸۸

زین کششها ای خدای رازدان

تو به جذب لطف خودمان ده امان

۸۹

غالبی بر جاذبان ای مشتری

شاید ار درماندگان را وا خری

۹۰

رو به شه آورد چون تشنه به ابر

آنک بود اندر شب قدر آن بدر

۹۱

چون لسان وجان او بود آن او

آن او با او بود گستاخ‌گو

۹۲

گفت ما گشتیم چون جان بند طین

آفتاب جان توی در یوم دین

۹۳

وقت آن شد ای شه مکتوم‌سیر

کز کرم ریشی بجنبانی به خیر

۹۴

هر یکی خاصیت خود را نمود

آن هنرها جمله بدبختی فزود

۹۵

آن هنرها گردن ما را ببست

زان مناصب سرنگوساریم و پست

۹۶

آن هنر فی جیدنا حبل مسد

روز مردن نیست زان فنها مدد

۹۷

جز همان خاصیت آن خوش‌حواس

که به شب بد چشم او سلطان‌شناس

۹۸

آن هنرها جمله غول راه بود

غیر چشمی کو ز شه آگاه بود

۹۹

شاه را شرم از وی آمد روز بار

که به شب بر روی شه بودش نظار

۱۰۰

وان سگ آگاه از شاه وداد

خود سگ کهفش لقب باید نهاد

۱۰۱

خاصیت در گوش هم نیکو بود

کو به بانگ سگ ز شیر آگه شود

۱۰۲

سگ چو بیدارست شب چون پاسبان

بی‌خبر نبود ز شبخیز شهان

۱۰۳

هین ز بدنامان نباید ننگ داشت

هوش بر اسرارشان باید گماشت

۱۰۴

هر که او یک‌بار خود بدنام شد

خود نباید نام جست و خام شد

۱۰۵

ای بسا زر که سیه‌تابش کنند

تا شود آمن ز تاراج و گزند

تصاویر و صوت

مثنوی نسخهٔ قونیه، کاتب محمد بن عبدالله القونوی، پایان کتابت ۶۷۷ ه.ق » تصویر 610
دوره کامل مثنوی معنوی (به انضمام چهار فهرست اعلام، اسامی رجال و نساء، امکنه و قبایل، کتب، آیات قرآن و فهرست قصص و حکایات) از روی نسخه طبع ۱۹۲۵ - ۱۹۳۳ م در لیدن از بلاد هلاند به کوشش رینولد الین نیکلسون - جلال الدین مولوی محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی - تصویر ۱۱۸۸
مثنوی معنوی ـ ج ۴ و ۵ و ۶ (براساس نسخه قونیه) به تصحیح عبدالکریم سروش - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) - تصویر ۵۲۹
مثنوی معنوی ( دفتر پنجم و ششم )  بر اساس آخرین تصحیح نیکلسون و مقابله با نسخهٔ قونیه به کوشش حسن لاهوتی - جلال الدین محمد بن محمد مولوی - تصویر ۳۷۴

نظرات

user_image
مزدا
۱۳۹۲/۰۴/۳۰ - ۰۰:۰۲:۰۲
من مثنوی چاپ فروزانفر را دارم و فکر میکنم در تمهم مثنوی ثبت در گنجور باز نگری شود هم‌چو مجنون بو کنم من خاک راخاک لیلی را بیابم بی‌خطا در صورتی که : صحیح ان این است . هم چو مجنون بوکنم هر خاک را
user_image
مزدا
۱۳۹۲/۰۴/۳۰ - ۲۳:۲۲:۲۹
و ایت شعر فراموش شده قید گردد در اخر هرکسی چون پی برد در سرماه باز کن دو چشم وسوی ما بیا
user_image
رضا
۱۳۹۵/۰۸/۲۳ - ۰۶:۵۳:۰۴
که ز جز شه چشم او مازاغ بوداشاره به آیه 17 سوره نجممازاغَ البصرُ و ماطَغیچشم او منحرف نگشت و از حد درنگذشت
user_image
دکتر صحافیان
۱۳۹۸/۰۶/۳۱ - ۰۱:۳۰:۴۶
شب چو شه محمود برمی گشت فردبا گروهی قوم دزدان بازخوردسلطان محمود به طور ناشناس از کاخش بیرون آمده تا در شهر بگردد و ببیند اوضاع و احوال مملکت از چه قرار است که با گروهی از دزدان برخورد می کند و به آنها می گوید من هم مثل شما دزد هستم.آن دزدان هریک هنری دارند و از شاه می پرسند که هنر تو چیست؟شاه می گوید هنر من درریش من است.سلطان محمود با علاقه پرسید: خیلی دلم می‏خواهد هنرهای شما را بدانم. مثلاً خود تو بگو ببینم چه هنری داری؟ مرد قوی هیکل لبخندی زد وبا غرور گفت: هنر من در زور و بازوی من است! من می‏توانم بدون هیچ وسیله ‏ای در هر کجا که بخواهم تونلی حفرکنم و از هر کجا که بخواهم سر در بیاورم!دزد دیگری که کنار مرد قوی هکیل نشسته بود گفت: هنر من در گوش های من نهفته است! سلطان محمود با تعجب گفت: گوش که جز شنیدن کار دیگری نمی‏تواند بکند! مرد لبخندی زد و گفت: گوش‏های من می‏توانند بفهمند که سگ‏ها در موقع پارس کردن چه می‏گویند؟! دزد دیگر رو به سلطان کرد و گفت: هنر من در چشم‏های من است. اگر من کسی را در سیاهی شب ببینم، در روز هم می‏توانم او را بشناسم. دزد دیگر در حالی که به بینی‏ اش اشاره می‏کرد گفت: من هم می‏توانم بوی طلا و جواهر را از روی خاک تشخیص دهم.سلطان محمود لبخندی زد و گفت: هنر من در ریش من است!که اگر آنرا از روی رحمت بجنبانم، مجرمان از زندان آزاد می شوند.رئیس دزدها گفت: عجب هنر خوبی داری! ما دزد هستیم و بالاخره روزی سر و کارمان به زندان و جلاد خواهد افتاد. این خاصیت ریش تو خیلی به درد خواهد خورد. سپس همگی به سوی قصر سلطان به راه افتادند.وقتی به نزدیکی آنجا رسیدند. سگ‏های قصر شروع به پارس کردند. دزدی که گوش‏های حساسی داشت، ایستاد و با خنده گفت "سلطان" با ماست.سلطان گفت:شاید راست می‏گوید! رئیس دزدها خنده ‏ی بلندی کرد و گفت: حتماً سلطان محمود هم خود تو هستی؟!دزدی که بینی حساسی داشت به نقطه ‏ای در روی زمین اشاره کرد و به رئیسشان گفت: بوی طلاهای خزانه به مشامم می‏رسد. اگر اینجا را بکنی یک راست از خزانه‏ ی قصر سر در می‏آوریم.رئیس دزدها با سرعتی باور نکردنی شروع به کندن زمین کرد. دزدی که با بینی‏ بوی طلاها را حس می کرد، او را راهنمایی می‏کرد تا از کدام سو حفر کنند.بالاخره پس از مدتی کندن و جلو رفتن، از خزانه ‏ی قصر سر در آوردند.برق طلا و جواهرات خزانه، چشم همه‏ شان را خیره کرده بود.سلطان محمود گفت: بگذارید من بیرون بروم و نگهبانی بدهم. اگر ماموری به اینجا نزدیک شد، شما را خبر می‏کنم .سلطان محمود از خزانه بیرون رفت. به سرعت لباس‏هایش را عوض کرد و به نگهبانان خزانه گفت که چند دزد در آنجا هستند. نگهبان‏ها هم آمدند و دزدها را دستگیر کردند.صبح روز بعد، گروه دزدها را به محضر سلطان آوردند تا در آنجا محاکمه شوند. دزدی که چشم‏هایی تیزبین داشت. تا چشمش به سلطان افتاد، او را شناخت. رو به دوستانش کرد و گفت: این همان مردی است که دیشب با ما همراه شد. خدای من! او سلطان محمود بوده است!همه ‏ی دزدها با تعجب و حیرت به چهره ‏ی سلطان خیره شدند. سلطان فقط لبخندی می‏زد و چیزی نمی ‏گفت.قاضی، محاکمه را آغاز کرد و سرانجام حکم داد که گردن هر چهار دزد باید زده شود .رییس دزدها رو به سلطان کرد و گفت وقت آن است که شما هترت را نشان دهی و ریشت را بجنبانی. سلطان محمود چنین کرد و آنها بخشیده شدند و گفت: به هر یک از شما سرمایه ‏‏ای می ‏دهم تا با آن کار کنند.کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روحarameshsahafian@
user_image
دکتر صحافیان
۱۳۹۸/۰۶/۳۱ - ۰۹:۱۲:۴۹
و هو معکم این شاه بودفعل ما می دید و سرمان می شنود 2857مولانا ازین تمثیل بهره می جوید برای تفسیر آیه "و هو معکم اینما معکم "هر جا که باشید او با شماست. خداوند به گونه ای با ماست که تصور نمی کنیم مانند همراه بودن سلطان محمود و دزدان .چشم من ره برد و شه را شناختجمله شب با روی ماهش عشق باختمنظر حق دل بود در دو سرا که نظر در شاهد آید شاه راعشق حق و سر شاهد بازی اش بود مایه جمله پرده سازی اش2883دزدی که با بک نگاه شاه را می شناخت تمثیل شده است برای آنکه با نگاه اول شاه آفرینش را شناخت و با او عشق می بازد .از سوی دیگر خداوند نیز به شاهی تشبیه شده که شاهد باز و معشوق گزین است و این معشوق دل است.(دل خالی از تاریکی ها حریم خداوند و معشوق خداوند است).و در بیت سوم این پرده سازی یعنی آفرینش جهان را به عشق بازی خداوند نسبت می دهد که هدف آفرینش عشق بازی خداوند با معشوق یعنی آدمی بوده است. آن هنرها گردن ما را ببستزآن مناصب سر نگونساریم و پستجز همان خاصیت آن خوش حواسکه به شب بد چشم او سلطان شناس آن هنرها جمله غول راه بودغیر چشمی کو ز شه آگاه بود2914نکته دقیق دیگر:هنرهایی که هر کدام از دزدان بیان کردند و تمام تکیه و امیدشان بر آن هنرها بود مانع رسیدن آنها به گنج بود و باعث دستگیری آنها شد و تنها یک هنر نجات دهنده بود و آن چشم شاه شناس .در سلوک عرفانی نیز متکی بودن به خود و دانسته ها و اعمال نیک و ..... باعث باز ماندن از راه می شود و تنها چشمی که به سبب بریدن از خویشتن ،تنها شاه راآفرینش یعنی حق را ببیند نجات می یابد .دریافت دیگر بر گرفته از کل حکایت:کسی که خداوند را در لحظات خود نمی بیند و همراهی او را با خود نمی یابد مانند دزدان است چرا که مالک اصلی لحظه و مالک وجود ما خداوند است و وقتی ما آن را از خود می دانیم، به نگاه دقیق یعنی آن را غصب آرامش و پرواز روح
user_image
احسان
۱۳۹۹/۰۷/۲۹ - ۱۳:۱۱:۵۸
ما همه کردیم کار خویش راای بزرگ آخر بجنبان ریش رااین بیت را ندیدم در میان ابیات. آیا در نسخه های دیگر موجود است؟