
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۰۰
۱
بیا ای جان نو داده جهان را
ببر از کار عقل کاردان را
۲
چو تیرم تا نپرانی نپرم
بیا بار دگر پر کن کمان را
۳
ز عشقت باز تشت از بام افتاد
فرست از بام باز آن نردبان را
۴
مرا گویند «بامش از چه سوی است؟»
از آن سویی که آوردند جان را
۵
از آن سویی که هر شب جان روان است
به وقت صبح بازآرد روان را
۶
از آن سو که بهار آید زمین را
چراغ نو دهد صبح آسمان را
۷
از آن سو که عصایی اژدها شد
به دوزخ برد او فرعونیان را
۸
از آنسو که تورا این جست و جو خاست
نشان خود اوست میجوید نشان را
۹
تو آن مردی که او بر خر نشسته است
همیپرسد ز خر این را و آن را
۱۰
خمش کن کاو نمیخواهد ز غیرت
که در دریا درآرد همگنان را
تصاویر و صوت


نظرات
نادر..
همایون