
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۰۲۲
۱
دی سحری بر گذری گفت مرا یار
شیفته و بیخبری چند از این کار
۲
چهره من رشک گل و دیده خود را
کرده پر از خون جگر در طلب خار
۳
گفتم کی پیش قدت سرو نهالی
گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار
۴
گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت
نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار
۵
گفت منم جان و دلت خیره چه باشی
دم مزن و باش بر سیمبرم زار
۶
گفتم کی از دل و جان برده قراری
نیست مرا تاب سکون گفت به یک بار
۷
قطره دریای منی دم چه زنی بیش
غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار
تصاویر و صوت


نظرات
آفرین