
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۰۲۷
۱
یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر
در قلعه بیخویشی بگریز هلا زوتر
۲
تا کی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی
شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر
۳
گاو سیه شب را قربان سحر کردند
مؤذن پی این گوید کالله هو الاکبر
۴
آورد برون گردون از زیر لگن شمعی
کز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر
۵
خورشید گر از اول بیمارصفت باشد
هم از دل خود گردد در هر نفسی خوشتر
۶
ای چشم که پردردی در سایه او بنشین
زنهار در این حالت در چهره او بنگر
۷
آن واعظ روشن دل کو ذره به رقص آرد
بس نور که بفشاند او از سر این منبر
۸
شاباش زهی نوری بر کوری هر کوری
زان پس که بر آرد سر کور وی نپوشاند
۹
شمس الحق تبریزی در آینه صافت
گر غیر خدا بینم باشم بتر از کافر
تصاویر و صوت


نظرات
لطیف
نگین شکروی
همایون
شاهرخ najafishahrokh۹۲@gmail.com
نگار متین
خسرو