
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۰۲۸
۱
ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر
ای عشق تو را در جان هر دم عملی دیگر
۲
از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان
وز جعد تو در هر دل از مشک تلی دیگر
۳
مه را ز غمت باشد گه دق و گه استسقا
مه زین خللی رسته از صد خللی دیگر
۴
با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد
ترسد که خزان آید آرد دغلی دیگر
۵
هر سرمه و هر دارو کز خاک درت نبود
در دیده دل آرد درد و سبلی دیگر
۶
ابلیس ز لطف تو اومید نمیبرد
هر دم ز تو میتابد در وی املی دیگر
۷
فرعون ز فرعونی آمنت به جان گفته
بر خرقه جان دیده ز ایمان تکلی دیگر
۸
خورشید وصال تو روزی به جمل آید
در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر
۹
اجزای زمین را بین بر روی زمین رقصان
این جوق چو بنشیند آید بدلی دیگر
۱۰
بر روی زمین جان را چون رو شرف و نوری
در زیر زمین تن را چون تخم اجلی دیگر
۱۱
تا چند غزلها را در صورت و حرف آری
بیصورت و حرف از جان بشنو غزلی دیگر
تصاویر و صوت


نظرات
همایون