
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
۱
بگرد فتنه میگردی دگربار
لب بامست و مستی هوش میدار
۲
کجا گردم دگر کو جای دیگر
که ما فی الدار غیر الله دیار
۳
نگردد نقش جز بر کلک نقاش
بگرد نقطه گردد پای پرگار
۴
چو تو باشی دل و جان کم نیاید
چو سر باشد بیاید نیز دستار
۵
گرفتارست دل در قبضه حق
گرفته صعوه را بازی به منقار
۶
ز منقارش فلک سوراخ سوراخ
ز چنگالش گران جانان سبکبار
۷
رها کن این سخنها را ندا کن
به مخموران که آمد شاه خمار
۸
غم و اندیشه را گردن بریدند
که آمد دور وصل و لطف و ایثار
۹
هلا ای ساربان اشتر بخوابان
از این خوشتر کجا باشد علف زار
۱۰
چو مهمانان بدین دولت رسیدند
بیا ای خازن و بگشای انبار
۱۱
شب مشتاق را روزی نیاید
چنین پنداشتی دیگر مپندار
۱۲
خمش کن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار
تصاویر و صوت


نظرات
امین کیخا