مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۰۴۲

۱

منم از جان خود بیزار بیزار

اگر باشد تو را از بنده آزار

۲

مرا خود جان و دل بهر تو باید

که قربان تو باشد ای نکوکار

۳

ز آزار دلت گرچه نگویی

درون جان من پیداست آثار

۴

بهار از من بگردد چون ندانم

چو در دل جای گلشن پر شود خار

۵

گناهم پیش لطفت سجده آرد

که ای مسجود جان زنهار زنهار

۶

گنه را لطف تو گوید که تا کی

گنه گوید بدو کاین بار این بار

۷

تن و جانی که خاک تو نباشد

تن او سله باشد جان او مار

۸

تو خورشیدی و مرغ روز خواهی

چو مرغ شب بیاید نبودش بار

۹

چو برگیری تو رسم شب ز عالم

چه پرها برکند مرغ شب ای یار

۱۰

به حق آن که لطف تو جهانست

که آن جا گم شود این چرخ دوار

۱۱

به چشم جان چه دریا و چه صحرا

در آن عالم چه اقرار و چه انکار

۱۲

به تنگی درفتد هرک از تو ماند

فروکن دست و او را زود بردار

۱۳

به قصد از شمس تبریزی نگردم

چگونه زهر نوشد مرد هشیار

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 636
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 404
عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۹/۰۱/۰۳ - ۰۱:۱۶:۲۳
غزل نه در غیاب شمس بلکه در زمان حضور و دوستی با اوست، آنگونه که از محتوی ابیات برمی آیدبدون شک شمس تبریز انسان کامل و خارق العاده ای بوده است، و جلال الدین گهگاه باعث آزردن او میشده است و این از ویژگی های زندگی است که هم شب دارد وهم روز هم گل و هم خار و هم غم و هم شادی، ولی بزرگی انسان اگر یافت شود از جنس نور و خورشید است و نمی توان آنرا با شب و تاریکی پنهان ساختزندگی وقتی با ارزش است که انسانی با ارزش در کنار انسان باشد