مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۰۵

۱

چو او باشد دل دلسوز ما را

چه باشد شب چه باشد روز ما را

۲

که خورشید ار فروشد ار برآمد

بس است این جان جان افروز ما را

۳

تو مادرمرده را شیون میاموز

که استادست عشق آموز ما را

۴

مدوزان خرقه ما را مدران

نشاید شیخ خرقه دوز ما را

۵

همه کس بر عدو پیروز خواهد

جمال آن عدو پیروز ما را

۶

همه کس بخت گنج اندوز جوید

ولیکن عشق رنج اندوز ما را

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 103
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 78
پری ساتکنی عندلیب :
نازنین بازیان :
علیرضا بخشی زاده روشنفکر :

نظرات

user_image
درویش علی ادریساوی
۱۳۹۷/۱۱/۲۳ - ۰۷:۲۷:۴۷
خداوندِ تبارک و تعالی، مبهم ترین موجودیّتِ عالم می باشند. این ابهام ازآن است که همه این پیرامونمان که در حیات می زیند وَ یا همه آن تصاویر که در مماتْ جاری اند، خدایَند. حتی فهم و درک این حیات و آن ممات نیز همان خدایِ خالق می باشد. اگر با خویش صادق باشیم، باید بیان کنیم که در اینجا تنها به یادِمان می آورند. اصلاً مگر فرایند ادراکِ آدمی، قابلِ شرح می باشد؟ ما ناگهان مطلبی را در اندرونمان می یابیم. آنهم گویی که انگاری آن مطلب قرنهاست که در ماست. پس فهمْ قطعاً نوعی از وجودِ اوی است. شرّ و خشم و نفرت و تمامِ خشونتِ موجود نیز، خدای عزّوجل می باشند. آنجا که شیر می جهد و دندانهایش را در زیر گَلویِ آهو فرو می کند و آهو هم لاجرم جان می دهد، همه اش اوی است. پس اوی جبّارُ الشرّ است. و دقیقاً در اوج هتکِ لطافت، و در بغضِ گَلوی دریده شده آن جیران، دلِ دِلسوزش، فقط تاشِ رستخیز می گردد. آخر اوی، تنها موجودیّتی ست که ما را بسیار خصوصی وَ شخصی فهم می سازد. این فهم اصلاً در مُخیِّله آدمی نمی گنجد. چون در آن زمان که آرام می شویم، اوی شرایط را آنگونه که ما اکنون هستیم، رقم می زند. بنابرین در اوج غم وَ در سوزشِ آن خنجرش، که از پشت بر کمرمان می درخشد، و آنگاهی که حقارت در نهادمان ریشه دوانده، فقط اوی ست که زجه هایمان را درمان می شود. او همان خنجر را قوّت دِلِ عاشقان می سازد و آن غم ازلی را شادی بی نهایت می کند. و در آستانه مرگ، از ما زنده ای، فاتحِ بر رقیب می سازد.فقط ای درویش بدان! درین بازی که خود بپا کرده ای، ابدا که برگزیده ای در کار نبوده و نیست. همه برابریم و بباید که مست و مسخِ اوی شویم. آخر اوی دِلِ دِلسوز ماست. و وسعت دِل ربّ العالمین غیر قابل بیان می باشد. چون این عالَم پرتوی از انعکاسِ نورِ دِل وی است که عشق، آبگینه اش گردیده. حال شب و روز چه می توانند بر ما بیاورند؟ آنها و دیگران اوی اَند، سنگ صبور هم که اوی است. و ما عروسکِ خیمه شب بازی! برای فهمی خوش تر که نصیب مان گردد با بیتی دیگر از ملّای رومی کار را به پایان می بریم ؛ـ من تاج نمی خواهم من تخت نمی خواهم در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهمو درینجا این خدمت و آن افتادگی مهم می باشد. خدمت رسانی به خلق الله، آنهم بدون چشم داشتی از ایشان، وَ البته همانطور از خالقِ یکتا، از بهترینِ راههای ست که این خیمه شب بازی را به اوجِ خود می کشاند. و خوشا آن عروسکِ مسخْ را که اعجازها به نامش می زنند.