
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۰۶۱
۱
عرض لشکر میدهد مر عاشقان را عشق یار
زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا سوار
۲
عارض رخسار او چون عارض لشکر شدست
زخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار
۳
آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو
ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار
۴
چون به لشکرگاه عشق آیی دو دیده وام کن
وانگهان از یک نظر آن وامها را میگزار
۵
جز خمار باده جان چشم را تدبیر نیست
باده جان از که گیری زان دو چشم پرخمار
۶
چون تو پای لنگ داری گو پر از خلخال باش
گوش کر را سود نبود از هزاران گوشوار
۷
گر عصا را تو بدزدی از کف موسی چه سود
بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار
۸
دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد
تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار
۹
گر ندانی کرد آن سو زیرزیرک مینگر
نی به چشم امتحانی بل به چشم اعتبار
۱۰
زانک آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است
شمس تبریزیش گویم یا جمال کردگار
تصاویر و صوت


نظرات