
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۰۶۸
۱
نیشکر باید که بندد پیش آن لبها کمر
خسروی باید که نوشم زان لب شیرین شکر
۲
بلک دریاییست عشق و موج رحمت میزند
ابر بفرستد به دوران و به نزدیکان گهر
۳
صد سلام و بندگی ای جان از این مستان بخوان
جام زرین پیش آر و سیم بر ای سیمبر
۴
پشت آنی تو که پشتش از غم و محنت شکست
آب آنی که ندارد هیچ آبی بر جگر
۵
پخته شد نان دلی کز تف عشق تو بسوخت
شد زبردست ابد آن کز تو شد زیر و زبر
۶
زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ
که نبودند اندر این سودا چو ساطوری دوسر
۷
می بیار ای عشق بهر جان فرزندان خویش
محو کن اندیشهها را زان شراب چون شرر
۸
دی بدادی آنچ دادی جمع را، ای میرِ داد
بخش امروزینه کو؟ ای هر دمی بخشندهتر
۹
بس کن و پرده دگر زن تا نگردد کس ملول
میپَر از باغی به باغی، این چنین کن پر شکر
تصاویر و صوت


نظرات
نادر..