
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
۱
گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر
ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر
۲
سردهم این دم توی می بیمحابا میخورم
گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر
۳
گر بگوید هوشیاری زرق را پروردهای
با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر
۴
جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش
صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر
۵
از خدا دریا همیخواهی و مار خشکییی
چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر
۶
غوره افشاری و گویی من ریاضت میکنم
چونک میخواره نهای رو شیره افشرده گیر
۷
صوفیان صاف را گویی که دُردی خوردهاند
صوفیان را صاف میدارد تو بستان درده گیر
۸
هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت
گرچه او تازهست و خندان هم کنون پژمرده گیر
۹
شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست
چونک بیتو شب بوَد استارهها بشمرده گیر
تصاویر و صوت


نظرات