
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸
۱
شادیی کان از جهان اندر دلت آید مخر
شادیی کان از دلت آید زهی کان شکر
۲
بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا
پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بیخبر
۳
سایه شادیست غم غم در پی شادی دود
ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر
۴
در پی روزست شب و اندر پی شادیست غم
چون بدیدی روز، دان کز شب نتان کردن حذر
۵
تا پی غم میدوی شادی پی تو میدود
چون پی شادی روی تو، غم بوَد بر رهگذر
۶
یاد میکن آن نهنگی را که ما را درکشد
تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر
۷
همچو شمع نخل بندان کآتشش در خود کشد
کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب در
تصاویر و صوت


نظرات
امین کیخا
امین کیخا
امین کیخا
امین کیخا
امین کیخا
منصور
منصور
منصور
مهناز ، س
روفیا
منصور
شهلا
منصور
منصور
گیوه چی givhamid@gmail.com
بابک بامداد مهر