
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۱۲۳
۱
پرده خوش آن بود کز پس آن پرده دار
با رخ چون آفتاب سایه نماید نگار
۲
آید خورشیدوار ذره شود بیقرار
کان رخ همچون بهار از پس پرده مدار
۳
خیز که این روز ماست روز دلفروز ماست
از جهت سوز ماست عشق چنین پرشرار
۴
خیز که رستیم ما بند شکستیم ما
خیز که مستیم ما تا به ابد بیخمار
۵
خیز که جان آمدست جان و جهان آمده است
دست زنان آمدست ای دل دستی برآر
۶
آب حیات آمدست روز نجات آمدست
قند و نبات آمدست ای صنم قندبار
۷
بنده آن پردهام گوش گران کردهام
تا که به گوشم دهان آرد آن پرده دار
۸
مکر مرا چون بدید مکر دگر او پزید
آمد و گوشم گزید گفت هلا ای عیار
۹
بیادبی هم نکوست کان سبب جنگ اوست
سر نکشم من ز دوست بهر چنین کار و بار
۱۰
جنگ تو است این حیات زانک ندارد ثبات
جنگ تو خوش چون نبات صلح تو خود زینهار
تصاویر و صوت


نظرات
نادر..
علی