
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۱۲۹
۱
عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
۲
هر که جزِ عاشقان ماهی بیآب دان
مرده و پژمرده است گرچه بود او وزیر
۳
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
۴
هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ
چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر
۵
سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی
جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر
۶
تنگ شکر خر بلاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر
۷
جمله جانهای پاک گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر
۸
ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر
۹
چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر
۱۰
مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر
تصاویر و صوت



نظرات
کیانوش
مامیترا
فرشید برزگر
سیامک بدیعی
سیامک بدیعی
مجتبی
غبار ره
محسن جهان
جاوید مدرس اول رافض