
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲
۱
درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر
نه رنج اره کشیدی نه زخمههای تبر
۲
ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب
جهان چگونه منور شدی بگاه سحر
۳
ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق
کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر
۴
چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد
مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر
۵
نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان
نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر
۶
نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب
بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور
۷
وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش
چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر
۸
ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه
که از چنین سفری گشت خاک معدن زر
۹
ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی
چنانک رست ز تلخی هزار گونه ثمر
۱۰
ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی
از آنک هر ثمر از نور شمس یابد فر
تصاویر و صوت


نظرات
شقایق عسگری
علی رحیمی
حسین
سفید
سفید