مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۱۵۱

۱

قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور

خراب کار مرا شمس دین کند معمور

۲

خدیو عالم بینش چراغ عالم کشف

که روح‌هاش به جان سجده می‌کنند از دور

۳

که تا ز بحر تحیر برآورد دستش

هزار جان و روان‌های غرقه مغمور

۴

گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت کفر

چو او بتابد پرتو بگیرد آن همه نور

۵

از آن صفا که ملایک از او همی‌یابند

اگر رسد به شیاطین شوند هر یک حور

۶

وگر نباشد آن نور دیو را روزی

به پرده‌های کرم دیو را کند مستور

۷

به روز عیدی کو بخش کردن آغازد

به هر سویست عروسی به هر نواحی سور

۸

ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد

شوند زنده ذرایر مثال نفخه صور

۹

ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک

که هر سحر من و تو گشته‌ایم از او مسرور

۱۰

که چون رسی به نهایت کران عالم غیب

از آن گذر کن و کاهل مباش چون رنجور

۱۱

از آن پری که از او یافتی بکن پرواز

هزارساله ره اندر پرت نباشد دور

۱۲

بپر چو خسته شود آن پرت سجودی کن

برای حال من خسته جان و دل مهجور

۱۳

به آب چشم بگویش که از زمان فراق

شدست روز سیاه و شدست مو کافور

۱۴

تو آن کسی که همه مجرمان عالم را

به بحر رحمت غوطی دهی کنی مغفور

۱۵

چو چشم بینا در جان تو همی‌نرسد

کسی که چشم ندارد یقین بود معذور

۱۶

چنان بکن تو به لابه که خاک پایش را

بدیده آری کاین درد می‌شود ناسور

۱۷

وزین سفر به سعادت صبا چو بازآیی

درافکنی به وجود و عدم شرار و شرور

۱۸

چو سرمه‌اش به من آری هزار رحمت نو

به جانت بادا تا قرن‌های نامحصور

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 2769
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 445
عندلیب :

نظرات

user_image
بابک
۱۳۹۸/۱۱/۱۴ - ۰۸:۳۸:۱۵
نیروهای ضمیر، یا فـطرت انسان در فرهنگ ایران ، چهار تا هستند، که همان پـَرهای هما میباشند . فطرت ، یا بـُن انسان ، هما یا فروهریست که همیشه در آمد و شد، وآمیزش با همائیست که مجموعه همه هما هاست. خدا ، خوشه خدایانست. حقیقت ، خوشه حقایق است . فطرت انسان ، در فرهنگ ایران ، بکلی برضد فطرت انسان در قرآن است . هما درسایه انداختن ، تحول به هما در فطرت هر انسانی می یابد . هما ، مرغ چهارپر، در ضمیر هرانسانی، ویا فطرت هرانسانی می‌گردد . سیمرغ ، تنها به زال ، در هنگام فرودآمدن به گیتی، پـرخود را نمی‌دهد، بلکه به هرانسانی در فرود آمدن به گیتی ، پـرخود را نـثـار می‌کند، به سخنی دیگر، پر خود را دراو، و از او میرویاند. سیمرغ ، یا جانان، خوشه همه جان‌ها است ، و شیوه آفریدن و دادن او ، شیوه الله ، نیست، که هرچیز ی را فقط به امانت می‌دهد، تا وقتی خواست ، پس بگیرد . الله ، نمی‌تواند خود را نثازکند . ولی سیمرغ یا هما ، در دهش و در آفرینش ، چیزی جز گوهر هستی ِخودش را ندارد، که بیافشاند و بپاشد . نـثـار ، افشاندن گوهر ِخود هما هست. سایه انداختن هما ، همان خود را نثار(= نسـار= سایه) کردن هما می‌باشد . هرچند که نثار و نسار ، به نظر، دو واژه بیگانه ازهم میآیند ، ولی یک واژه اند. یاد کردن از هما و سیمرغ و عنقا و سمندر، یا یاد کردن از سایه هما ، یاد کردن از فطرت و بُن گمشده خود انسان است ، که بی آن، نمی‌تواند زندگی کند . انسان ، تخمیست که از خدا ، که آب ( آپه = آوه ، باده ) است ، میروید و گوهرش پدیدارمی‌شود . بینش حقیقت ، پیدایش گوهر خود انسان است ، که بدان ، راستی گفته می‌شد .
user_image
همایون
۱۴۰۲/۱۰/۰۶ - ۰۱:۰۸:۰۹
اینجا برعکس معمول شمس در مطلع غزل آمده است یعنی سخن از شمس است به تمامی و به انحصار بابک عزیز بدرستی سخن از فرهنگ ایران در این غزل می راند  تنها در فرهنگ ایران انسان به جای خدا می نشیند و جمشید وار خورشید گونه میشود به قول جلال دین: آتش افکند در جهان جمشید  از پس چهار پرده چون خورشید یا به قول فردوسی بزرگ: جهان جوی با فر جمشید بود به کردار رخشنده خورشید بود  شمس در این غزل نور آسمان و زمین نامیده میشود درست به معنی خدا در قرآن  که از فرهنگ ایران وام گرفته شده است شمس مانند جمشید همه دیو ها را می‌تواند بکار بگیرد و چون نوروز جمشیدی به همگان نیکی و تندرستی و آبادانی می بخشد  جلال دین باد صبا را که پر از عطر شمس است به آسمان ها میفرستد تا خبری از ما به او و خبری از او به ما و به همه آیندگان در تمامی قرن ها بدهد و آتشی به وجود و عدم در افکند و همه مرده ها را زنده سازد براستی فرهنگ جلالی دنباله فرهنگ جمشیدی ایرانی است که با بزرگی کیومرث می آغازد و به فرهنگ سیمرغی و پهلوانی می گسترد و مهر را در پهنه هستی می گستراند