مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۲۰۰

۱

ساقی روحانیان روح شدم خیز خیز

تا که ببینند خلق دبدبه رستخیز

۲

دوش مرا شاه خواند بر سر من حکم راند

در تن من خون نماند خون دل رز بریز

۳

با دل و جان یاغیم بی‌دل و جان می‌زیم

باطن من صید شاه ظاهر من در گریز

۴

ای غم و اندیشه رو باده و بای غمست

چونک بغرید شیر رو چو فرس خون بمیز

۵

کشته شوم هر دمی پیش تو جرجیس وار

سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز

۶

تشنه ترم من ز ریگ ترک سبو گیر و دیگ

با جگر مرده ریگ ساقی جان در ستیز

۷

تا می دل خورده‌ام ترک جگر کرده‌ام

چونک روم در لحد زان قدحم کن جهیز

۸

ترک قدح کن بیار ساغر زفت ای نگار

ساغر خردم سبوست من چه کنم کفجلیز

۹

شمس حق و دین بتاب بر من و تبریزیان

تا که ز تف تموز سوزد پرده حجیز

تصاویر و صوت

کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 463
عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۸/۰۲/۱۱ - ۱۴:۱۶:۰۷
در اندیشه اشراقی عالم معنی‌ که میان عالم بالا و عالم زمینی است همان محل رستاخیز و معاد است و جایگاه روح انسانی‌ است، این عالم با عشق به عالم بالای خود پیوند دارد و با خیال به عالم عقلانی انسانی‌، انسانی‌ که با معنی‌‌ها سرکار دارد و به کلی از حواس زمینی و جسمانی می‌‌برّد به حسی دیگر نیازمند است و زبان دیگری می‌‌گشاید که مستی نامیده می‌‌شود که بی‌ حد و اندازه است، جگر مرکز نیاز‌های زمینی و دل مرکز نیاز‌های معنوی است، جگر به ما به ارث می‌‌رسد و مرده ریگ است یعنی‌ بازمانده از گذشته و ژنتیکی و موروثی ولی دل به شکار نوی‌ها و تازگی‌ها می‌‌پردازد