مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۲۰۳

۱

برو برو که نفورم ز عشق عارآمیز

برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز

۲

مقام داشت به جنت صفی حق آدم

جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز

۳

میان چرخ و زمین بس هوای پرنورست

ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز

۴

چو دوست با عدو تو نشست از او بگریز

که احتراق دهد آب گرم نارآمیز

۵

برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی

که ذوق خمر تو را دیده‌ام خمارآمیز

۶

ولیک موی کشان آردم بر تو غمت

که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز

۷

هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم

بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز

۸

به گردنامه سحرم به خانه بازآرد

خیال یار به اکراه اختیارآمیز

۹

غم تو بر سفرم زیر زیر می‌خندد

که واقفست از این عشق زینهارآمیز

۱۰

به پیش سلطنت توبه‌ام چو مسخره ایست

که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز

۱۱

سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی

حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز

تصاویر و صوت

کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 464
عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۷/۱۲/۲۸ - ۱۹:۰۷:۱۴
گله‌ای زیبا در آغاز غزل صورت می‌‌گیرد و عاشق خود را بر تر از معشوق خود می‌‌بیند و او را از خود طرد می‌‌کند زیرا انسان می‌‌تواند صاف صاف شود و به مقامی بالا تر از هستی‌ و خدا برسد، در حالیکه خدا مجموعه‌ای از نیکی‌‌ها و بدی هاست، مانند خاری که با گل همراه است، همان گونه که انسان از بهشت می‌‌گریزد زیرا در آنجا مار که پلید است وجود دارد و عشق به دنبال رابطه‌ای خالص و صاف است و از آسمان تیره خوشش نمی آید و همین صافی و روراستی است که این بیت‌های آغازین غزل و به خصوص مطلع آن را می‌‌سازد و شاعر حرف دل خود را در آغاز سخن می‌‌زندنیمه دوم غزل اما رازی بزرگ را می‌‌گشاید و از کششی صحبت می‌‌کند که معشوق به عاشق دارد از گردنامه ‌ای که معشوق تهیه دیده است که اسیر خود را هر جا که باشد به سوی او باز می‌‌گرداند گویی او را سحر و جادو کرده است و دوری او را به مسخره می‌‌گیرد و در برابر سلطنت و پادشاهی خود ناچیز و بی‌ ارزش می‌‌کند، و بر سفر جدایی او زیر زیرکی می‌‌خندد چون می‌‌داند اگر هزار بار هم برود چون تیر، باز هم او را بر می‌‌گرداند چون می‌‌داند انسان از عشق نمی تواند دوری کند و عشق مهم‌ترین بخش وجودی اوست و این را بار‌ها تجربه نموده است و می‌‌داند که فشار دوری برای او قابل تحمل نیست