مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۲۲۴

۱

پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش

وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش

۲

الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر

بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش

۳

گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت

بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش

۴

پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش

که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش

۵

منم در عشق بی‌برگی که اندر باغ عشق او

چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش

۶

در آن گل‌های رخسارش همی‌غلطید روزی دل

بگفتم چیست این گفتا همی‌غلطم در احسانش

۷

یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض

که تا برخواند آن عارض که استادست خط خوانش

۸

ولیکن سخت می‌ترسم از آن زلف سیه کاوش

که بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش

۹

به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن

که هر دل کان رسن بیند چنان چاهست زندانش

تصاویر و صوت

کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 471
عندلیب :

نظرات

user_image
کوروش
۱۳۹۶/۱۲/۱۵ - ۰۳:۲۳:۱۷
مصراع اول بیت هشتم باید بصورت زیر تصحیح شود".... از آن زلف سیه کارش"ممنون