
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸
۱
صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش
برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش
۲
مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست
گر شیر شرزه باشی ور سفله گاومیش
۳
تن دنبلیست بر کتف جان برآمده
چون پر شود تهی شود آخر ز زخم نیش
۴
ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی
بر عشق حق بچفسد بیصمغ و بیسریش
۵
گز میکنند جامه عمرت به روز و شب
هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش
۶
بیچاره آدمی که زبونست عشق را
زفت آمد این سوار بر این اسب پشت ریش
۷
خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود
کان عشق راست کشتن عشاق دین و کیش
تصاویر و صوت

نظرات
مسافر