
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۲۸۱
۱
ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش
مراست ملک سلیمان چو نقد گشت عیانش
۲
پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش
که تخت او نظرست و بصیرتست جهانش
۳
زبان جمله مرغان بداند او به بصیرت
که هیچ مرغ نداند به وهم خویش زبانش
۴
نشان سکه او بین به هر درست که نقدست
ولیک نقد نیابی که بو بری سوی کانش
۵
مگر که حلقه رندان بینشان تو ببینی
که عشق پیش درآید درآورد به میانش
۶
ز تیر او بود آن دل که برپرید از آن سو
وگر نه کیست ز مردان که او کشید کمانش
۷
کسی که خورد شرابش ز دست ساقی عشقش
همان شراب مقدم تو پر کن و برسانش
۸
از آنک هیچ شرابی خمار او ننشاند
دغل میار تو ساقی مده از این و از آنش
۹
ز شمس مفخر تبریز باده گشت وظیفه
چگونه بنده نباشد به هر دمی دل و جانش
تصاویر و صوت

نظرات
امین کیخا