مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۳۱۵

۱

روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک

ز عشق بی‌نشان آمد نشان بی‌نشان اینک

۲

ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان

که آمد این دو رنگ خوش از آن بی‌رنگ جان اینک

۳

فلک مر خاک را هر دم هزاران رنگ می‌بخشد

که نی رنگ زمین دارد نه رنگ آسمان اینک

۴

چو اصل رنگ بی‌رنگست و اصل نقش بی‌نقشست

چو اصل حرف بی‌حرفست چو اصل نقد کان اینک

۵

توی عاشق توی معشوق توی جویان این هر دو

ولی تو توی بر تویی ز رشک این و آن اینک

۶

تو مشک آب حیوانی ولی رشکت دهان بندد

دهان خاموش و جان نالان ز عشق بی‌امان اینک

۷

سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست

جهان خامش نالان نشانش در دهان اینک

۸

ز ذوقش گر ببالیدی چرا از هجر نالیدی

تو منکر می‌شوی لیکن هزاران ترجمان اینک

۹

اگر نه صید یاری تو بگو چون بی‌قراری تو

چو دیدی آسیا گردان بدان آب روان اینک

۱۰

اشارت می‌کند جانم که خامش که مرنجانم

خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان اینک

تصاویر و صوت

کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 502
زهرا بهمنی :
عندلیب :

نظرات

user_image
سپهر عباسی
۱۳۹۶/۰۸/۰۵ - ۰۸:۰۴:۱۲
بسیار زیباست این غزل
user_image
پوبو
۱۳۹۶/۱۱/۰۹ - ۱۸:۳۲:۵۷
با سلامچو اصل رنگ بی رنگ است اصل نقش بی نقش است چو اصل حرف بی حرف است چو اصل نقد کان اینکتویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هردو ولی تو توی بر تویی ز رشک این و آن اینکمنظو از اصل نقد کان اینک و تو توی بر تویی ز رشک این وآن اینک چیست؟هر دو مصراع دوم این ابیات بسیار زیباست اما درکشان نمبکنم؟
user_image
همایون
۱۳۹۷/۰۲/۰۶ - ۱۹:۳۶:۱۸
عشق در خاموشی و لطافت و بی‌ سر و صدا کار می‌‌کند و نشانه‌های آنرا هم بسیار می‌‌توان دید در آواز پرندگان که به دنبال جفت می‌‌گردند در اشک ذوق و اشتیاق انسان‌ها که به چشم می‌‌آید و رنگ و روی عاشقان که خبر از جان عشق می‌‌دهد و گل‌های رنگارنگ که زیر این آسمان و روی زمین می‌‌روید ولی رنگ هیچ کدام را ندارد و یا رنگ خیره کننده طلا که از دل خاک بیرون آمده است همه چیز در انسان است ولی چنان تو در تو است تا رشک تاریکی نتواند بر شکوه روشنایی تاختن آوررد چرا روشن است که همه چیز در انسان است چون جان او از وجود عشق آگاه است ولی این عقل و سر اوست که دچار سردرگمی است، جان دائماً از عشق می‌‌بالد و بزرگ می‌‌شود و بی‌ قراری می‌‌کند بر عکس سنگی که در گوشه ای بی‌ تغییر و ساکن افتاده است جان شاعر از دست او به تنگ می‌‌آید که چرا آن چه که واضح و روشن است را اینقدر کش می‌‌دهی و بیان می‌‌کنی ولی این هم کار عشق است که نمی گذارد عاشق از ذوق خود دیگران را آگاه نسازد