
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۳۱۹
۱
بباید عشق را ای دوست دردک
دل پردرد و رخساران زردک
۲
ای بیدرد دل و بیسوز سینه
بود دعوی مشتاقیت سردک
۳
جهان عشق بس بیحد جهانست
تو داری دیدگان نیک خردک
۴
چه داند روستایی مخزن شاه
کماج و دوغ داند جان کردک
۵
بجز بانگ دفت نبود نصیبی
چو هستی چون خصی در روز گردک
۶
اگر خواهی که مرد کار گردی
ز کار و بار خود شو زود فردک
۷
چو چیزی یافتی خود را تو مفروش
به پیش هر دکان مانند قردک
۸
که دعوی مردیت بیجان مردان
بدان آرد که گویندت که مردک
۹
اگر ناگاه مردی پیش افتد
به خون خود دری کاری نبردک
۱۰
تو دیده بستهای در زهد میباش
به تسبیح و به ذکر چند وردک
۱۱
مکن شیخی دروغی بر مریدان
ار آن ناز و کرشمه ای فسردک
۱۲
شه شطرنجی ار تو کژ ببازی
به شمس الدین تبریزی تو نردک
تصاویر و صوت

نظرات
بی سوات
مسعود