مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۳۲۹

۱

چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ

رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ

۲

هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید

چنان نباشد کز دست یار خوش خو سنگ

۳

مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود

فراق می‌زند از بخت من بر آن بو سنگ

۴

ز دست تو شود آن سنگ لعل می‌دانم

به امتحان به کف آور به دست خود تو سنگ

۵

اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ

شود همه زر و گویند در جهان کو سنگ

۶

سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد

دهد به خشک دماغان همیشه چربوسنگ

۷

ز لطف گر به جهان در نظر کنی یک دم

روان کند ز عرق صد فرات و صد جو سنگ

۸

اگر ز آب حیات تو سنگ تر گردد

حیات گیرد و مشک آکند چو آهو سنگ

۹

به آبگینه این دل نظر کن از سر لطف

که می طلب کند از وصل تو به جان او سنگ

۱۰

عصای هجر تو گویی عصای موسی بود

ز هر دو چشم روان کرد آب و هر دو سنگ

۱۱

ز بخت من ز دل تو سدیست از آهن

که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ

۱۲

کنون ز هجر زنم سنگ بر دلم لیکن

بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ

۱۳

ز بس که روی نهادم به سنگ در تبریز

به هر طرف دهدت خود نشانه رو سنگ

۱۴

نگردم از هوسش گر ببارد از سر خشم

به سوی جان و دلم درشمار هر مو سنگ

۱۵

ولیک از کرم بی‌نظیر شمس الدین

کجاست خاک رهش را امید و مرجو سنگ

۱۶

دعای جانم اینست که جان فدای تو باد

وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ

تصاویر و صوت

کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 506
عندلیب :

نظرات