
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
۱
این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل
۲
این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر
وین عشرت بیچون نگر ایمن ز شمشیر اجل
۳
مردار جانی میشود پیری جوانی میشود
مس زر کانی میشود در شهر ما نعم البدل
۴
شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح
این سوی نوش آن سوی صح این جوی شیر و آن عسل
۵
در شهر یک سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب
بر چرخ یک ماهست بس وین چرخ پرماه و زحل
۶
رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست
کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس خلل
۷
نی قاضیی نی شحنهای نی میر شهر و محتسب
بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل
تصاویر و صوت

نظرات
همایون