مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۳۳۴

۱

این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل

خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل

۲

این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر

وین عشرت بی‌چون نگر ایمن ز شمشیر اجل

۳

مردار جانی می‌شود پیری جوانی می‌شود

مس زر کانی می‌شود در شهر ما نعم البدل

۴

شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح

این سوی نوش آن سوی صح این جوی شیر و آن عسل

۵

در شهر یک سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب

بر چرخ یک ماهست بس وین چرخ پرماه و زحل

۶

رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست

کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس خلل

۷

نی قاضیی نی شحنه‌ای نی میر شهر و محتسب

بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل

تصاویر و صوت

کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 508
عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۶/۰۸/۱۹ - ۱۷:۴۱:۱۳
شهر دل‌ همیشه بهار همیشه فراوانی جلال دین اهل این شهر است و از شهر خود تعریف میکند نه بیماری نه دکتر نه کمبود و مرگ پر از شادی و شیرینی‌